روایت فیلمنامه نویس پرسابقه از یک خاطره/ ماشين اولِ آدم مثل جون آدمه
عصر ایران؛ امید فاخر- روایت پیشِرو از استاد سعید مطلبی، نهفقط خاطرهای صمیمی از روزگار طلایی سینمای ایران است، بلکه سندی زنده از دوستی، خلاقیت. روایت و رفاقتی است که در پشت صحنهٔ بسیاری از آثار ماندگار شکل گرفت.
این یادداشت، پرترهای انسانی از رابطهٔ دو هنرمند است؛ رابطهای که میان شوخی، تلخی، رنج، خشم، محبت و همراهی شکل میگیرد و در نهایت تصویری کمنظیر از اخلاق حرفهای و منش رفاقتمحور نسل طلایی سینما به دست میدهد. روایت مطلبی، هم یادآور روزهایی است که فیلمنامهنویسی یک سبک زندگی بود و هم نشان میدهد چگونه دوستی، الهامبخش خلق یکی از مهمترین موتیفهای سینمای او شد. ابتدا خاطره استاد را می آورم و سپس تحلیلی دربارۀ آن را:
سالهاى چهلوشش و چهلوهفت بود و من فیلمنامه مینوشتم. به جرئت میتوانم ادعا كنم كه نيمى از فیلمنامههاى سينما را من و فريدون گله مینوشتيم. گاهى او به من مشورت میداد، گاهى من به او؛ گاهى او فیلمنامهٔ مرا تكميل میكرد، گاهى من مال او را. گاهى او منتقد من میشد، گاهى من منتقد او. اما فريدون بيشتر از من دچار سندروم نويسندگى بود. در تنبلى حرف اول را میزد. هميشه سهچهار تعهد انجامنشده داشت كه وعدهٔ اتمامش را آخر هفته معين كرده بود كه اين «آخر هفته» هم هيچوقت نمیرسيد.
آن حكايت معروفِ خواندن و فروش فیلمنامهاى كه اصلاً وجود نداشت، با حضور خود من اتفاق افتاد. در استوديوى «عصر طلايى» طبق قرارى كه قبلاً گذاشته بود (و البته با چندبار تمديد) براى تحويل فیلمنامهاى كه پيشقسطش را قبلاً گرفته بود، در مقابل امين امينى و البته خود من نشست. فیلمنامه را باز كرد و از همان ابتدا با «بنام خدا» شروع كرد و فیلمنامه را با تمام سكانسها و تمام ديالوگها و شرح صحنهها خواند تا رسيد به پايان. واقعاً فیلمنامهٔ خوبى بود. امين امينى از خوشحالى در پوست نمیگنجيد. فیلمنامه را در يك پاكت كرمرنگ گذاشت، تحويل امينى داد، چك بقيهٔ قراردادش را گرفت و با بدرقهٔ صميمى و جانانهٔ امينى خداحافظى كرد و رفت.
و فقط ده دقيقه طول كشيد تا فرياد ديوانهوار امينى را شنيدم كه نعره میزد:
– نه! نه! من اين مرتيكه رو میكشم!
وقتى كه به سراغ امينى رفتم، پاكت كرمرنگ هنوز در دستانش بود و مشتى كاغذ سفيد روى زمين و ميز پراكنده. امينى واقعاً به حد جنون رسيده بود. در تمام مدت، فريدون از روى كاغذهاى كاملاً سفيد يك فیلمنامهٔ كامل را براى ما خوانده بود.
چنين استعدادى كه چنين معجزهاى را میتوانست خلق كند، دچار همان بيمارى بود كه اغلب فیلمنامهنويسان گرفتارش هستند. در رابطهٔ تنگاتنگ و صميمانهاى كه با هم داشتيم، يك تفاوت عمده بين ما وجود داشت: فريدون كم كار میكرد و خرجش زياد بود، و من زياد كار میكردم و خرجى نداشتم. و اينگونه بود كه من هميشه مبالغ زيادى از فريدون طلبكار بودم كه هميشه زيادتر میشد تا اينكه كم شود. در عوض من مهمان هميشگى اتومبيل فريدون بودم.
آن روزها يك بيوك ريويرا داشت كه شايد دو سه تا بيشتر از آن در تهران وجود نداشت. و براستى وقتى در خيابان به راه میافتاد، سرها بود كه بهدنبال ديدن آن بهسوى اتومبيل میچرخيد. يك كشتى به تمام معنى بود و تا آن روز تنها اتومبيلى بود كه چراغهايش در بدنهٔ اتومبيل پنهان بود و با فشار يك دكمه میچرخيد، از بدنه بيرون میآمد و مثل نورافكن مسير مقابل را روشن میكرد.
آن روزها براى من رفتن به «آريانا فيلم» يا استوديوى ميثاقيه يا فيلمكو فيلمز يا دفتر فردين راحت بود؛ اما وقتى پاى رفتن به عصر طلايى به ميان میآمد، واقعاً مصيبت بود. نارمك و تهرانپارس آن روزها در حقيقت خارج شهر بود و اگر فريدون و بيوك ريويرايش نبود، واقعاً رفتن و رسيدن به آنجا خودش مسافرتى محسوب میشد.
فريدون مدتى تحمل كرد و عاقبت به جان آمد كه:
– بابا تو پدر منو درآوردى! تا كى بايد رانندهٔ شخصى تو باشم؟
راست میگفت بندهٔ خدا و بديش اين بود كه من هم جوابى برايش نداشتم. عاقبت انگار كه فكرى ناگهانى به سرش رسيده باشد، پرسيد:
– اصلاً تو چرا يك ماشين نمیخرى؟
واقعاً سؤال خوبى بود. خود من هم انگار كه براى اولين بار به چنين ايدهاى رسيده باشم، گفتم:
– راست میگىها… واقعاً چرا اين كار رو نكردم؟
غرولند كرد كه:
– واسه اينكه يه شوفر مفت مثل من خر در اختيارته!
سؤال فريدون به بحثى جدى تبديل شد.
– يعنى تو الان مشكلى با خريدن ماشين ندارى؟
– نه، چه مشكلى؟
– پول دارى؟
– نه، اما میتونم فردا برم پيش امينى يك قرارداد ببندم، پنج هزار تومن پيشقسط بگيرم و ترتيب ماشين رو بدم.
سالّى بود كه ايرانخودرو اولين محصولش، يعنى پيكان، را وارد بازار كرده بود. پنج هزار تومن پيش و ماهى پانصد تومن، كه درواقع براى شرايط من خيلى سهل و آسان بود.
فردا رفتم دفتر امينى. يك داستان تعريف كردم كه پسنديدند و امينى پرسيد:
– از كى نوشتن را شروع میكنى؟
– از همين فردا. فقط پنج هزار تومن پيشقسط میخوام كه يك پيكان بخرم.
همانجا امينى به ياكوب، حسابدارش، دستور داد كه يك چك پنج هزار تومن به نام من صادر بكند. و هنوز ساعت دو بعدازظهر نشده بود كه ما همهٔ كارهاى خريد اتومبيل و تعيين نوع و رنگ آن را انجام داديم و همراه فريدون از نمايندگى ايرانخودرو بيرون آمديم.
سه روز بعد خبر دادند كه براى تحويل گرفتن ماشين برويم به كيلومتر پانزده جادهٔ كرج. صبح زود با فريدون گله راه افتاديم. تازبان باز كرد كه ديگه از فردا از دستت خلاص میشم. زبان بیحیای من چرخيد؛ از اينكه من از دست رانندگى ديوانهوار فريدون راحت میشم، از اينكه از بدقولى و دير آمدنهايش نفس راحت میكشم… خلاصه گفتم و گفتم تا رسيديم به كمپانى.
كارهاى ادارى را انجام داديم و همراه آقايى كه مدارك و سويچ اتومبيل دستش بود، آمديم پايين داخل پاركينگ كمپانى. آقا امضايى از ما گرفت، سويچ و مدارك را به دستمان داد و گفت:
– بفرماييد، به سلامت.
هاجوواج نگاهش كردم.
– كجا بفرماييم؟
– بيرون ديگه! اتومبيل در اختيار شماست، میتونين ببرينش.
مثل ابلهها نگاهش كردم. فريدون كه در حالتهاى عادى هميشه بیتاب بود، حالا صد درجه بدتر شده بود. غرولندهاى من در موقع آمدن و ناسپاسى من بابت ماهها تحمل و بردن و آوردن من عصبانيش كرده بود. گفت:
– ده، معطل چى هستى؟ بشين پشت اين صاحبمرده، بريم ديگه!
با همان حالت ابلهانه گفتم:
– من كه رانندگى بلد نيستم.
در يك لحظه گويا تمام آن سر و صدا كه در پاركينگ بود، آنهمه دادوفرياد، صداى گاز دادن اتومبيلها… همه مرد. احساس كردم سكوت قبرستانى به محيط حاكم شد. فريدون را ديدم با دهانى باز كه به من خيره شده. چشمانش از فرط گشادى هر كدام به اندازهٔ يك نعلبكى شده بود.
دهانش حركت میكرد بىآنكه صدايى از آن دربيايد. گويا دارد در ذهنش دنبال كلمه يا كلماتی میگردد كه به من بگويد و آن را نمییابد، و عاقبت يافت:
– تو رانندگى بلد نيستى يا تصديق ندارى؟
– هردو تاش. رانندگى بلد نيستم، تصديق هم ندارم.
از كوره در رفت:
– خب وقتى ازت پرسيدم مشكلى با خريدن ماشين دارى يا نه، چرا گفتى نه؟
– خب من به اين مشكل فكر نكردم.
واقعاً داشت از فرط عصبانيت پس میافتاد. گفت:
– نابغه! الان كه عهد قديم نيست، سر يك الاغ را ببندن به دم يك الاغ ديگه، اين دنبال اون بره! دو تا ماشين يعنى دو تا راننده میخواد!
در جريان اين حرفها آقايى كه براى تحويل آمده بود، سويچ را از من گرفت، نشست پشت ماشين، آن را راند تا از پاركينگ بيرون رفت، پياده شد، سويچ را داد دست من و گفت:
– بلدى يا نه، از حالا به بعدش به خودتون مربوطه. من ماشين رو تحويل دادم. شما هم ديگه بيرون كمپانى هستين، همهٔ مسئوليتها با خودتونه.
رفت داخل و ما مانديم وسط بيابان با دو اتومبيلى كه فقط براى يكىشان راننده داشتيم.
مثل هميشه وقتى فريدون كلافه میشد، شروع كرد به راه رفتن و كشيدن موهايش. عاقبت ايستاد و گفت:
– ماشين رو میذاريم اينجا. میريم تهران، با ايرج (قادرى) برمیگرديم، ماشين رو میبريم.
من آدم نديد بديد كه اولين اتومبيلم را خريده بودم مگر ممكن بود به چنين پيشنهاد بيرحمانهاى تن دهم؟ گفتم:
– تو ماشينت رو بذار، من ماشينم رو وسط بيابون نمیذارم. با ماشين من بريم، ايرج رو بياريم.
فريادش درآمد كه:
– تو ماشين دوزاریت رو نمیذاری اينجا، میخوایی من ماشين هفتاد هزارتومنیم رو بذارم وسط بيابون؟!
دوباره شروع كرد به راه رفتن و كشيدن موهايش.
دقايقى بعد ايستاد؛ آرام شده بود. رفيقانه نگاهم كرد و گفت:
– درست میگی… میفهممت. ماشين اولِ آدم مثل جون آدمه. باشه، يه كار ديگه میكنيم. پاشو، بشين پشتش.
با تعجب پرسيدم:
– پشت چى؟
دوباره قاطى كرد:
– پشتِ من الاغ! پشت چى میخوای بشينى؟ پشت اين ماشين واموندت ديگه!
با تعجب و ترديد برخاستم. در را باز كردم و نشستم پشت فرمان.
– ببين، اين كلاجِ، زير پاى چپت. اون بغليش ترمزه. كنار اون گاز. ماشين رو وقتى روشن میكنى بايد تو حالت «خلاص» باشه.
– يعنى چى؟
چشمانش را بست و نفس عميق كشيد. میدانستم براى اين است كه خونسردىاش را حفظ كند. باور نمیكرد جوانى در اين سن انقدر بىاطلاع از اتومبيل و رانندگى باشد.
حدود يك ساعت طول كشيد تا پس از ده بار خاموش كردن، پنجاه متر رانندگى من، و هدايت و فريادها و تشويق فريدون، پيش برويم.
– خيلى خب، همينجا وايستا.
ايستادم. فريدون نفسنفسزنان دويد پشت فرمان اتومبيلش كه حالا پنجاه متر دورتر بود، نشست، پيش آمد، پشت ماشين من ايستاد و پياده شد.
– خب حالا دوباره از نو. اول بايد چی كار كنيم؟
– ماشين رو در حالت خلاص بذاريم.
– آفرين، شروع كن.
كارى كه كرديم فقط از عهدهٔ دو جوان سرخوش و سرتق برمیآمد. فريدون صد متر در كنار ماشين میدويد:
– آها، آفرين، همينطور! چشمت به جلو باشه! حالا يواش كلاج رو بگير… گفتم كلاج، خنگ خدا! اون ترمزه! نه… نه… ديگه نگير… وايستا، وايستا! ترمز… ترمز… ترمز!
من میايستادم. فريدون نفسنفسزنان راه آمده را برمیگشت، سوار ماشينش میشد و دوباره خودش را به من میرساند:
– خب، حالا از نو! خلاص…
در همهٔ اين رفتوآمدها، وقتى دويدنش را نگاه میكردم، ياد حرفهايى میافتادم كه موقع آمدن در داخل اتومبيلش زده بودم. حرفهايى از يك زبان بیحیا، تند و گاهى بسيار آزارنده. از به رخ كشيدن هيچكدام از خوبىهايم در حق او دريغ نكردم. شرمزده بودم، گريهام گرفته بود. آيا او آن حرفها را فراموش كرده است؟ مگر ممكن است؟ و اگر نكرده، چطور اينهمه خستگىناپذير همپاى اتومبيل من میدويد؟
اشك در چشمانم حلقه زده بود. از خودم بيزار بودم. حاضر بودم همه چيز را بدهم تا آن حرفهاى تلخ از ذهن فريدون پاك شود.
چند ساعتى بعد به مرحلهاى رسيديم كه فريدون نشست پشت فرمان ماشينش و پيشاپيش من بهراه افتاد. دستوپايم از ترس میلرزيد، اما هر وقت نگاه میكردم و فريدون را پشت فرمان ماشينش جلوى خودم میديدم، غرق آرامش میشدم. با اينهمه، تمام اين پانزده يا بيست كيلومتر را با دندهٔ دو آمدم. جرأت نمیكردم به دنده سه بزنم.
هوا هنوز روشن بود كه هر دو اتومبيل را در كوچه وزيرىِ خيابان پهلوى، مقابل ساختمان شمارهٔ شش پارك كرديم. هر دو پياده شديم. فريدون كنار ماشينش ايستاد؛ تمام صورتش میخنديد. دستهايش را باز كرد و مقصودش را فهميدم. پيش رفتم و در آغوشش رفتم. بغلم كرد و نجواگونه گفت:
– از پسش بر اومديم، دستوپا چلفتى!
در اين بيست كيلومتر، من فهميدم استارت چيه، كلاج چيه، دنده چيه. در اين بيست كيلومتر بارها دعوا كرديم، بارها خنديديم، بارها قهر كرديم، بارها آشتى كرديم، بارها مردم را مسخره كرديم و بارها مردم ما را به سخره گرفتند. در اين بيست كيلومتر من فريدون را، بعد از دو سال دوستى تنگاتنگ، از نو و به درستى شناختم و او نيز همينطور. اما بيشتر از هر چيز و هر نكته، در اين سفر كوتاه من «رفاقت» و «دوستى» را شناختم. و پربارترين سفر زندگىام بود.
چند ماه بعد، من اولين فيلمم را ساختم: «كوچهٔ مردها»، كه بناى آن بر رفاقت و دوستى بود. همه باور داشتند رفاقت من و ايرج قادرى انگيزهٔ ساخت آن فيلم بود، اما واقعيت اين نبود. احساس من به فريدون و مقولهٔ رفاقت انگيزهٔ ساخت آن فيلم بود. و پس از آن هرچه ساختم، رفاقت ركن اصلى قصههايم بود. باور داشتم اين حكايتى است كه از هر زبان و هرچند بار كه گفته شود، نامكرر است.
دوستى… اى به فدات.
ده روز پيش اطمينان داشتم روز را به شب نمیرسانم. اگر لمس كردن مرگ معنايى داشته باشد، من مرگ را لمس كردم. دو روز هرچه داروى كمياب و ناياب بود، دوستان تهيه كردند و من تحملش كردم. اما آن لمس كردن را هنوز احساس میكردم، تا اينكه شايانفر خبر را منتشر كرد و پس از آن شكوه و دوستى و رفاقت، پايههاى خانهام را لرزاند: از پيامهاى گروه تا پيامها در شخصى؛ از حضور در كنار تختم تا صف كشيدن در بيرون اتاق؛ از زمزمههاى مهربانانه تا آوردن تعويذ و دعا.
**********************************************************
تحلیلی درباره شیوۀ خاطرهگویی استادسعید مطلبی
۱. شیوایی کلام و انرژی روایی زبانی یک قصهگوی مادرزاد
یادداشت استاد مطلبی نشان میدهد با نویسندهای روبهرو هستیم که حتی در هشتاد و پنج سالگی، زبانش هنوز چابک، زنده و پرتحرک است. او خاطره را نه گزارش میکند و نه روایت میکند؛ بلکه اجرا میکند. جملات کوتاه، ضرباهنگ تند، مکثها و نقلقولهای مکرر، همه شبیه میزانسنهای مینیاتوری هستند که ذهن مخاطب را از یک نما به نمای بعدی پرتاب میکنند. راز کار او در همین موسیقی پنهان زبان است: روایتی درباره نیم قرن پیش میگوید اما با طراوت و لحن کسی که انگار همین دیروز این ماجرا را زیسته است. این حالمندی زمان گذشته همان مهارتی است که بسیاری از فیلمنامهنویسان به دنبالشاند و مطلبی حتی پس از نقاهت، در یک گروه دوستانه غیررسمی ، بیزحمت از پسش برمیآید.
۲. قدرت ساخت تعلیق؛ خاطرهگویی به مثابه یک سکانس سینمایی
یکی از جذابیتهای این متن، تبدیل یک خاطره ساده به سکانسی پرتعلیق است، مخاطب با همان ضربان داستان حرکت میکند. مطلبی به خوبی میداند چگونه «اطلاعات» را نگه دارد و کجا رها کند. او تجربه چند دهه فیلمنامهنویسی را وارد خاطرهنویسی کرده است: تأخیر در افشا، توصیف نگاهها، سکوتهای ناگهانی و آن «لحظه نقطه عطف» که میفهمیم فریدون گله از روی کاغذ سفید یک فیلمنامه کامل خوانده است. چنین تکنیکی، خاطره را از سطح روایت شفاهی فراتر میبرد و آن را به یک درام کامل تبدیل میکند؛ درامی با مقدمه، کشمکش، گرهافکنی و اوج.
۳. طنز انسانی و شخصیتپردازی در لحظه
استاد بدون هیچ زوری، شخصیتها را با چند ضربه زبانی زنده میکند: تنبلی باشکوه فریدون گله، خلقوخوی بیتابش، اتومبیل لوکسش و تضاد رفتاریاش با او . این طنز، نه طنز مبتذل و نه اغراقآمیز است؛ طنزی مبتنی بر شناخت شخصیت و سالها زیستن با او. حتی خود را نیز بیرحمانه سوژه میکند: سادهلوحی ناگهانیاش هنگام خرید ماشین، یا آن اعتراف عجیب که «رانندگی بلد نبودم». این صمیمیت و خودافشایی است که متن را از خاطرهگویی ساده به ادبیات رفاقت تبدیل میکند. خواننده میان دو هنرمند قدم میزند و حس میکند کنارشان در همان بویوک ریویرا نشسته است.
۴. معجزهی زندهنگهداشتن گذشته؛ تبدیل نیم قرن به روز گذشته
بزرگترین مهارت استاد مطلبی در این خاطره نگاری، بازگرداندن زمانی است که از دست رفته ولی کهنه نشده است. او روایت را نه در گذشتهی دور بلکه در حالِ روایت زنده میکند. آدمها، مکانها، لحنها و حتی اضطرابها از غبار تاریخ بیرون میآیند و جلوی چشم میایستند. این قدرتِ زبانی و حافظه روایی است که باعث میشود آدمی فکر کند این اتفاقات نه در سالهای ۴۶ـ۴۷ بلکه در سال گذشته رخ دادهاند. میان سن و بیان او هیچ شکافی نیست؛ تجربهاش پنجاهساله است اما قلمش جوان، پرریتم و سرشار از شوق بازگویی.
۵. خاطرهنویسی به مثابه ادامه فیلمنامهنویسی
استاد در این متن ثابت میکند حتی اگر سالها از دوران طلایی فیلمنامهنویسیاش گذشته باشد، موتور دراماتیک ذهنش هنوز کار میکند. او خاطره را همانگونه میسازد که یک سکانس سینمایی را: با شخصیت، با موقعیت، با کشمکش و با نقطه اوج و شاید راز جذابیت این خاطره همین باشد: نویسندهای که در ۸۵ سالگی هنوز روایت را زندگی میکند.
عمر و قلم استاد مستدام.
پیشنهادی باخبر
تبلیغات


