کد۷۰۰  ؛  مستند یا نقاشی حقیقت، کدامیک ؟ / حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد!
کد خبر:۱۳۴۳۰۶۹

کد۷۰۰  ؛  مستند یا نقاشی حقیقت، کدامیک ؟ / حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد!

اگر با پای حواس به تماشای کد ۷۰۰ بروی در همان سکانس اول، باید‌ها و نباید‌ها بر جهان بینی‌ها و جان بینی‌ها غلبه می‌کنند. با خودت می‌گویی قرار است راه به کجا ببرد. آن هم در فضایی که روایت کودکانه‌های قبل از آن در فیلمی با حال و هوای جنگ ۱۲ روزه، تمام شعر سپهری را با اشکی ملیح از جنس جور دیگر دیدن‌ها در تو به مرور نشسته.
کد۷۰۰  ؛  مستند یا نقاشی حقیقت، کدامیک ؟ /  حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد!
محمد ثابت ایمان

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو، کودکانی که باید قصه ی آب و درخت را با بازی گرگم به هوای خویشتن در آن محیط پر از طبیعت به تصویر بکشند برای تو راوی جنگ شده اند حتی اسباب بازی ها به سمت مولفه های نامانوس رفته اند. تو بدنبال عروسک دخترکان آفتابی،  برایت از پهباد و موشک و پایگاه می گویند. از حد اینهمه عصمت گیج پرواز، با تیتری مرموز به نام کد ۷۰۰، به فضای ذهنی خانم مینا قاسمی زواره وارد می شوی. با حجمی از جنازه در اشکال نامتعارف و معارفه ی خانواده ای که قرار است به پایکوبی مسیر شهادت فرزندشان ما را ببرند.


به جشن زندگی در ورطه ی نابهنگام  دنیایی که در اسارت ناهماهنگ عقل جزئی، به تاخت می رود. ناگاه زندگی در گردش یک پنکه ی ساده ی روستایی برای خودش متوقف می شود. استعاره ی لطیفی که ذهن ترا از آن ظاهر ابتدایی به باطنی آرام می کشاند. با خودت می گویی باید اتفاقی را تماشا کنی که امکان جور دیگر بودن را  فراهم خواهد کرد. هنوز پنکه از حرکت نایستاده ماشین کشت شالی ترا با خودش می برد. عناصر زمین و آب در کشته ی سبز  امرور برای قوت فردای دهقان. 


اینجا شاهنامه، خاک ، دهقان، روزی، عزت نفس، مام وطن، زندگی، دانه ی در خاک، رویش و ... 


همه در چند ثانیه نسبت عجیب خودش را در آن سوی پرده ی ظاهری اشیاء به رخ می کشاند. یک حرکت سمبلیک در ذهن راوی، آن هم در ضربه ای که هنوز ذهن از حد گرفتار ی تیترلژ  روایت عبور نکرده است. در همان آغاز ؛ مرگ و زندگی کنار هم چیده می شوند. 


وحدت و ‌کثرت!  دوباره با خودت سهراب را مرور می کنی. اگر مرگ پایان کبوتر نیست پس زندگی حتما گل به توان ابدیت است. تجربه ی نور شب پره در ظلمات لاجرم زندگی این جهانی است. حالا از خودت می پرسی آیا خواهد توانست همه ی این ضربات را در ادامه ی روایت به من نشان دهد. روای خانواده را محور قرار می دهد.


این بخشی از گمشده ی هویت امروز ماست. نخستین سلول، اولین نقطه ی همگرایی. بعد به طور عجیبی پای پدر و مادر به میدان صبوری حادثه باز می شود. دو مولفه ی نژاد و گوهر در حکمت ملی. تماشاگر نه می تواند در آرامش پدر به رویای ناتمامی گوهر در تعین سرنوشت آدمی نرود نه در گردابه ی حضور مادری آنچنانی.


دوباره نقطه ی اتصال نژاد و خاک و کشته و داشته و درخت ترا به اوردگاه مام وطن و نام بلند مادر می کشاند. آن هم در همزمانی اکران عجیب این فیلم. در غروب روز مادر. آیا هماهنگی خاصی در کار است یا نه مانند همه ی کارهای درست، خودش دارد برای خودش می رود و در طبیعت به عنوان عامل حقیقت جا باز می کند. 


عجب مراعات نظیری در ذهن شکل می گیرد . روایت جشنواره حقیقت از مفقودی یک شهید بعد از کشته شدن. و نسبتی که با هنر کارگردان و پای نجیب الهام آفریننده، خودش را به گیسوی بلند و پریشان طبیعت وصل می کند. 


لحظه ای از اینهمه هماهنگی پای تردید از واقعیت مستند به نقش و نقاشی کارگردان باز می شود و دوباره الهام ناتمام روایت، ترا به همان طبیعت می کشاند. شهید خودش را نشان نمی دهد. فضای معراج شهدا غرق در تکرارهای خودش به نمایش بیننده می رسد. دوباره بخودت می گویی چگونه از بین این همه باید و نباید ترا به سمت جان بینی لحظه های ناب حیات ابدی پیش خواهد برد.

بازی مرگ و زندگی، غوغای عقل جزئی این جهانی، کودکانه هایی که گاهی لطیف و ظریف میان بازی پر حجم سیاه پوشان بزرگان از عادت تنگ دنیایی به میدان تماشا می آیند، دو باره مادری که شوهر از دست داده و فرزند خویش را مجاب می کند که نگران تماشای عکس بابا در این احوال نباشد. بازی امید و آینده را به  شالی های اول فیلم پیوند می دهد و نفسی را میان اینهمه بهم پاشیدگی بالا می آورد. روایت دارد به پیدا نشدن شهید ادامه می دهد. بازگشت پدر و مادر. از آن همه انتظار ، شروع حرکت اکثرهم لایعقلون خلقت. چیرگی دیگرگون عقل جژیی در میانه ی مردمان به عادت تکرار مبتلای زمانه. 


راوی دارد از آن سیر در کوشش و جستجوی حقیقت(استعاره از شهید) به مرزهای کشش وارد می شود. از همان کثرت به  همان وحدت. این بار جلوه را طی کرده و در آغاز نمود می ایستد. برای خودش مرشد یا پیر راه هم در انبان شهود دارد. پای پدر بزرگ شهید را به میدان نقل می کشاند. قرار است آخرین نمود کدام معنا از زبانش شتیده شود. مردم دست به کار شده اند. بازار شایعه پشت سر شهید.

خانواده در آخرین مرتبه از رنج خویشتن بسر می برتد. آن قدر که پیمانه ی صبوری برخی پر می شود. اما کوه همانندی ها، به قاعده ی تمثیل و سمبل به بازی حرکت جزء به کل خویش ادامه می دهد. پدری و مادری که هنوز در راهند. در استیصال قضا و اندازه ی محتوم قدر . نجواها شروع می شوند.


خوش نظری روای، با صدای وحدتبخش یک زن ترا به عمق ارزش های قومی و سرزمینی می برد. به آرامش دوباره ی وطن. زن، مادر، خاک، و ...


کدام دانه فرو رفت در  زمین که نرست
چرا به دانه ی انسانت این گمان باشد


قبری آماده به میدان نظر می آید. ردی از صاحبان اصلی شهید نیست. پدر و مادر انتظار ذره ای از آن همه شکوه را برای قرار دادن در خاک دارند. رد شالی ابتدای ماجرا خودش را به دانه ی انسان آرزو می کشاند. تطبیق ها در عین طبیعت خویش به ظهور می رسند. سنتز اسطوره در کار نیست.


انگار قصه را خود شهید روایت می کند. شبیه سهم تقدیری هر کس در قبال پدیده ها. می‌توان گفت تا اینجا راوی روی بستر شناسه ها در سیلان است. انگار در تمام طول کار باران می آمده.  نور!
این چیز کمی نیست. داستان به تاسوعا نزدیک می شود. به وعده ی شهید در حیات عادی. و خواهشی از پدر که روزی را گفته بود برای عزاداری باز خواهم گشت. زنگی به صدا می آید.
همیشه صدایی هست، باید آنرا شنید.


و او خودش را نشان می دهد. چه اندازه ؟ چه اندازه  از او را، کارگردان در پریشانی سرشار از سکوت و زبان هماهنگ شکر پدر به ما نشان می دهد.  همان مقدار. که باید در زمین کشته شود. تا مفهوم هویت در زبان شالی و دهقان ترا به نام بلند آزادگان دو عاام نزدیک تر کند که : آزادگان تلاش شهادت نمی کنند، تا خون بهای خویش به قاتل نمی دهند.


تو گویی دستی بر پریشانی احوال معنا شانه می زند. و حال گیسوی سرخ حادثه، در پنجه ی قرارهای ابدی آرام می گیرد و پسر باز می گردد اما به نقل مرشد روایت، پدربزرگ که می گوید:
امیر حسین صادق بود. هیچگاه دروغ نگفت. گفته بود تاسوعا می آیم. تاسوعا برگشت.  و این همان ضربه ی آخر است. شهید می ماند تا بر سر قرارش بیاید. حقیقت قراری است که خواهد آمد.
دستی بر بیشانی ماجرا بردم و یادی کردم از صداقت پیشگان بشکسته ی آرزو.  ماهیچ مانگاه رسیدگان صبح سعادت و آشتی. بازی تقدیر و اندازه و گردش معین اقدار.آنجا که؛


گر مقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی


فیلم دارد با رقص مادر جلو تابوت پسر به انتها می رسد. قصه ی شالی هم! الهام آفریننده به دنبال منزل آخر خویش است. پس مرشد باید چرخه ی زندگی را به تر شدن های پیاپی راهنمایی کند. اینجا کارگردان سخاوت دارد. هم بر زبان پدربزرگ جاری می کند و هم آن پنکه ی دستی کوچک را  دوباره روشن.  حرکت، آغاز جور دیگر بودن است. هستی در سیلان آب های معرفت خویش جاری است.
باید رفت و باید شد! پدر با چهره ای رنج کشیده، احوال صداقت متلاشی پویندگان یک شبه ی راههای عافیت را به تصویر عشق می نشاند. سوار بر مرکب شالی. مادری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. همیشه جلال بر شانه ی قدیم جمالی تکیه داده. حسین در کربلا نیز از  عاشقی زینب وام ها دارد. اینجا هم !


مادر  با یک سلام داش مشنی، روح امیر حسین شهیدش را به خداحافظی تا بازگشت دوباره می طلبد. بسراغ حلقه ی خویش در گوهری پدر می رود. نژاد و گوهر با هم یکی می شوتد. خوشه ها می رسند. شکر بر زبان پدر، شکر بر دانه های شالی تنها نیست. این معنای اولیه است. زیبایی درگاه تماشاهاست. ما رایت الا جمیلای مادر است. در فحطی بینش مردمان شهر، فریاد هماهنگ و شکوه آفرین : چاره تسلیم و ادب تمکین است!


بلند می شوم. اشک هایم را کنار گونه ها جا می گذارم. و مینا قاسمی زواره را کنار سلوک عاشقانه های در راهش تنها! به راه می زنم با خودم می گویم؛ سهمت را به این خاک زیباتر ادا کن. باید بتوانی همه ی مادران بعد از این زندگی را برقصانی. حتی با لباس سیاه ! کد ۷۰۰ ؛ هم گزارش مستند یک قطعه از تاریخ حماسه ی ایران بزرگ بود. هم بازی عشق در کف شالی ها به رنگ آزادگی. درود بر مام وطن درود بر مادرانه های نجیب آرامش!

پیشنهادی باخبر