اسراییل و اسحاق و برکت یعقوب/ هنوز پشت اسحاق می‌لرزد

اسراییل و اسحاق و برکت یعقوب/ هنوز پشت اسحاق می‌لرزد
برخی در تجزیه و تحلیل آنچه در اسراییل می‌گذرد، می‌گویند این بنا بر خشت کج استوار است و شاهدی که بر حقانیت سخن می‌آورند این است که برکت اولاد یعقوب با یک حیله و دستان آغاز شده است

    عصر ایران؛ عنایت محمودفر- داستان یعقوب و عیسو از نغزترین داستان‌های تورات است. لطف این داستان هنگامی بیشتر می‌شود که آن را در متن وقایع بعدی تاریخ قرار دهیم. یعقوب و عیسو هر دو فرزند اسحاق بودند و اسحاق فرزند ابراهیم، و ابراهیم فرزند تارخ. 

    و یعقوب و عیسو دو طفلِ توامان بودند، و هنوز در شکم مادرشان (رفقه) بودند که با یکدیگر منازعت می‌کردند.

   "رفقه" از خدا سبب این کیفیت را پرسید، جواب آمد که "دو امت در بطن تو هستند و دو قوم از رحم تو جدا شوند و قومی بر قوم دیگر تسلط خواهد یافت." 

    چون وقت وضع حمل زن فرا رسید، نخستین کودک، سرخ‌فام بیرون آمد و تمامی بدنش مانند پوستین پشمین بود و او را عیسو نام نهادند. بعد از آن برادرش بیرون آمد که پاشنه عیسو را به دست گرفته بود و او را یعقوب نام نهادند (و این یعقوب همان است که کاسه‌ای عدس به عیسو داد و در مقابل حق ارشدیت و نخست‌زادگی را از عیسو گرفت). 

   چون اسحاق پیر شد از هر دو چشم نابینا شد و چنین روی داد که روزی عیسو را طلبید و گفت ترکش و کمان خویش را برگیر و به صحرا برو و نخجیری برای من بگیر، و خورشی چنانکه دوست می‌دارم برای من ساخته و حاضر کن تا بخورم و تو را و اولاد تو را برکت دهم.

  از قضا رفقه، زن اسحاق، سخنان اسحاق را که به عیسو می‌گفت شنید. پس بلافاصله یعقوب را نزد خود خواند و گفت شنیدم که پدرت به عیسو چنین و چنان می‌گفت. هم‌اکنون به سوی گله شتاب کن و دو بزغاله خوب از بزها نزد من آر تا از آن‌ها غذایی برای پدرت درست کنم، و چنان کنم که او به جای عیسو تو را برکت دهد. 

  یعقوب گفت برادرم عیسی موی‌دار است و من مردی بی‌مو هستم. شاید پدرم مرا لمس کند و دروغ من آشکار شود و به جای برکت بر من لعنت نثار کند. رفقه گفت چنان کن که تو را گفتم تا آن مشکل را نیز چاره کنم. 

   پس یعقوب به صحرا رفت و بزها را گرفت و نزد رفقه آورد. رفقه لباس فاخر عیسو را بر تن فرزند کهتر یعنی یعقوب کرد، و برای اینکه اسحاق فرزند کهتر را با فرزند مهتر اشتباه کند دو قطعه پوست بزغاله بر دست‌ها و نرمه‌ی گردن یعقوب بست، و خورش و نانی که فراهم کرده بود به دست او سپرد.

   یعقوب نزد پدر آمد. گفت اینک من نخست‌زاده تو هستم و آنچه امر کرده بودی برایت فراهم کردم. اسحاق گفت ای پسر من، نزدیک تر بیا تا تو را لمس کنم و ببینم که عیسو هستی یا نه. 

   یعقوب دست و گردن خود را جلو آورد، و اسحاق آن را لمس کرد. گفت آواز آوازِ یعقوب است ولیکن دست‌ها دست‌های عیسوست. 

   پس شکار یعقوب را تا به آخر بخورد و نوشاکی هم در پی آن نوشید، آن‌گاه برکت خود را بر پسر نثار کرد و گفت: "خدا از شبنم آسمان و از فربهی زمین و از فراوانی غله و شیر عطا فرماید." 

   یعقوب از حضور اسحاق بیرون و عیسو نزد او آمد. تازه آن‌وقت بود که حقیقت امر بر اسحاق آشکار شد و لرزشی عظیم او را فراگرفت. عیسو فریاد برآورد که ای پدر، به من نیز برکت ده. اسحاق گفت برادرت به حیله آمد و برکت تو را گرفت.

   و عیسو گفت: یعقوب دو بار مرا از پای درآورد. یکبار نخست‌زادگی مرا گرفت و اکنون نیز برکت مرا غصب کرده است.

   و پشت اسحاق از این حیلت می‌لرزید و عیسو نعره می‌کشید و یعقوب می‌رفت که با برکت بادآورده‌ خویش بر جهانی حکم‌فرمایی کند. 

  این واقعه می‌تواند به یک طنز تاریخی تبدیل شود، و اگر نخواهیم پرداخت و قضاوتی شبیه فاشیست‌ها داشته باشیم لااقل حکمت اعمال بعضی از نوادگان یعقوب - و نه همه آن‌ها را - که از هر وسیله‌ای برای رسیدن به هدف استفاده می‌کنند می‌توان به پیروی و تقلید از سرمشق یعقوب منسوب کرد. 

  هم از این رو برخی در تجزیه و تحلیل آنچه در اسرائیل می‌گذرد، می‌گویند این بنا بر خشت کج استوار است و شاهدی که بر حقانیت سخن می‌آورند این است که برکت اولاد یعقوب  با یک حیله و دستان آغاز شده است و این بوالعجب به اشکال مختلف تکرار و تجدید می‌شود. 

  ظاهرا تاریخ در ناخودآگاه خویش هنوز خاطره آن حیله را حفظ کرده  و چنین است که از حیله‌های بزرگتر بعضی از اولاد آن بزرگوار خمی به ابرو نمی‌آورد. هر چه هست هنوز پشت اسحاق می‌لرزد.

برچسب ها: اسراییل ، یعقوب

پیشنهادی باخبر