آینه‌دار غم‌ها و شادی‌های انسان

هوشنگ ابتهاج در همان سال های جوانی اولین دفتر شعرش را به نام «نخستین نغمه‌ها» منتشر کرد و توانست توجه شاعران و منتقدان را جلب کند. اگرچه او یکی از پیشگامان شعر نیمایی در ایران به حساب می‌آید اما شهرتش بیشتر به خاطر غزل‌هایی است که در طول چند دهه زندگی و فعالیت ادبی به یادگار گذاشته است. دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، شاعر و استاد برجسته ادبیات، درباره او نوشته است: «شعرِ سایه استمرار بخشی از جمال‌شناسیِ شعر حافظ است. آنهایی که بوطیقای حافظ را به نیکی می‌شناسند، از شعر سایه سرمست می‌شوند. از لحظه‌ای که خواجه شیراز دست به آفرینش چنین اسلوبی زده است و مایه حیرت جهانیان شده است تا به امروز، شاعران بزرگی کوشیده‌اند در فضای هنر او پرواز کنند و گاه در این راه دستاوردهای دلپذیری هم داشته‌اند. اما با اطمینان می‌توانم بگویم که از روزگار خواجه تا به امروز، هیچ شاعری نتوانسته است به اندازه سایه در این راه موفق باشد. این سخن را از سرِ کمالِ اطلاع و جست‌وجو در تاریخ ادبیات فارسی می‌نویسم و به قول قائلش: می‌گویم و می‌آیمش از عهده بُرون.

سایه، در عین بهره‌وریِ خلاق از بوطیقای حافظ، همواره در آن کوشیده است که آرزوها و غم‌های انسان عصر ما را در شعر خویش تصویر کند، برخلاف تمامی کسانی که با جمال‌شناسی شعر حافظ، به تکرار سخنان او و دیگران پرداخته‌اند. سایه بی‌آن‌که مدعی خلق جهانی ویژه خویش باشد آینه‌دارغم‌ها و شادی‌های انسان عصر ماست و اگر کسانی باشند که بر باد رفتن آرزوهای بزرگ انسان عدالت‌خواه قرن بیستم را با تمام وجودِ خود تجربه کرده باشند، وقتی از زبان سایه می‌شنوند:

چه جای گُل که درختِ کهن زِ ریشه بسوخت

ازین سَمومِ نفس‌کُش که در جوانه گرفت

همدلی‌شان با سایه کم از همدلی دردمندان دوره «امیر مبارزالدین» با خواجه شیراز نیست. آنجا که فرمود:

ازین سَموم که بر طرفِ بوستان بگذشت

عجب که بوی گُلی هست و رنگِ یاسمنی

آنچه هنرِ سایه را در برابر تمام غزل‌سرایان بعد از حافظ امتیاز بخشیده، همین است که او ظرایف بوطیقای حافظ را در خدمت تصویرگری بهارها و زمستان‌های تاریخیِ انسان درآورده است و در این راه، سرآمدِ همه اقرانِ خویش، در طول این هفتصد سال بوده است. می‌بینید که بدین گونه سایه، در جهان ویژه خویش، یکی از نوادرِ قرون و اعصار است.»

۱

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی‌قرار من باشی

تو را به آینه‌داران چه التفات بود

چنین که شیفته حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دل‌شکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هرچند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی‌ست

چو شمع سوخته آن به که بی‌سخن باشی

۲

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش‌خرام

کاین سوز دل به ناله‌ هر عندلیب نیست

۳

درین سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند

به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب‌گرفتگان چراغ بر‌نمی‌کُند

کسی به کوچه‌سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی‌سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود

که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

۴

خیال آمدنت دیشبم به سر می‌زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم تر می‌زد

شراب لعل تو می‌دیدم و دلم می‌خواست

هزار وسوسه‌ام چنگ در جگر می‌زد

زهی امید که کامی از آن دهان می‌جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می‌زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می‌شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می‌زد  

تمام شب به خیال تو رفت و می‌دیدم

که پشت پرده اشکم سپیده سر می‌زد!