تهران از نگاه رضا امیرخانی

البته که رضا امیرخانی نویسنده‌ای محبوب است، اما صدر اخبار فرهنگی کشور در روز‌های نگران‌کننده‌ای دوباره به یاد رضا امیرخانی عزیز افتاده.
تهران از نگاه رضا امیرخانی
آفتاب‌‌نیوز :

سیدسروش طباطبایی‌پور: امیرخانی حین پرواز با پاراگلایدر با سانحه مواجه شده و اکنون در حال پشت‌سرگذاشتن روز‌های سختی است؛ روز‌هایی که به قول یکی از پزشکانش، از نقطه اوج التهاب مغزی بدون آسیب ثانویه جدی گذر کرده، اما همچنان سیستم ایمنی بدنش در حال فعالیت است و به‌هم‌ریختگی بخش‌های دیگر بدن او هنوز به آرامش نرسیده.

البته که اطمینان داریم خداوند مهربان بهترین‌ها را برای این نویسنده خلاق رقم خواهد زد، و امیدواریم او را با طی‌کردن این مسیر سخت و رسیدن به سلامت کامل یاری کند تا بار دیگر رضا بتواند در کنار خانواده‌اش که تک‌تک‌مردم ایران‌اند، از زندگی جرعه‌هایی فراوان بنوشد و ما را نیز از شهد آثارش سیراب کند.

امیرخانی در کنار علاقه به رشته مکانیک، عشق به ادبیات، پرواز و البته علاقه به نویسندگی، به تهران هم نگاهی ویژه داشت و در بسیاری از آثار او می‌توانیم ردی از تهران ببینیم. حتی در کتاب‌هایی مثل «بی‌وطن» و «داستان سیستان» که در فضایی خارج از تهران رخ می‌دهد، باز نویسنده از سر علاقه و تعلق خاطر، سخنی از تهران به میان می‌آورد و در مقام مقایسه، پایتخت ایران را با دیگر فضا‌های داستانی‌اش مقایسه می‌کند. با آرزوی سلامت کامل، در اینجا تلاش می‌کنیم ضمن معرفی سه اثرش نشانه‌هایی از تهران دوست‌داشتنی را در آثار این نویسنده فرهیخته دنبال کنیم.

رمان «من او»

نام این رمان، عرفانی به‌نظر می‌رسد؛ اما نویسنده می‌گوید در آن‌روز‌ها که ظرفیت هارد رایانه‌ها محدود بوده، فایل‌ها را با نام یک من، یک او، دو من، دو او و... ذخیره کرده و نام فایل نهایی شده من او! این کتاب داستان زندگی یک‌خانواده را از سال ۱۳۱۲ تا جنگ جهانی اول روایت می‌کند و روایتی عاشقانه دارد. داستان در یکی از محله‌های جنوب تهران، در محله خانی‌آباد رخ می‌دهد که در آن می‌توان روایت مردم ساده در گذر‌ها و لوطی‌گری‌هایشان را که اکنون دیگر فراموش شده، دنبال کرد. در «من او» تهران تنها یک مکان نیست، بلکه مانند یک‌شخصیت زنده در کنار شخصیت‌های داستان حضور دارد و تحولات آن با سرنوشت شخصیت‌های داستان گره خورده.

برشی از کتاب «من او»

«تهرانِ قدیم، هنوز بوی نان سنگک تازه و دود چراغ‌نفتی می‌داد. کوچه‌هایش باریک بود و دیوارهایش بلند. خانه‌ها حیاط داشتند و حوض، و درخت توت که سایه‌اش تا نیمه ظهر می‌رسید به لب ایوان. صدای اذان از مسجد محل می‌آمد و با بوی نم خاک آمیخته می‌شد. تهران، شهری بود که در آن عشق، در دل کوچه‌ها جوانه می‌زد.»

رمان «ره‌ش»

امیرخانی رگ و پوستش را متعلق به تهران می‌داند و معتقد است، چون او در تهران نفس می‌کشد، پس ریه‌هایش هم به این شهر تعلق دارند؛ اما روزی درمی‌یابد که میان نمودار فوتی‌های روزانه تهران و روز‌های آلودگی هوا، شباهت معناداری وجود دارد؛ پس تصمیم می‌گیرد رمان «ره‌ش» را بنویسد. او در این رمان، داستان زن و مردی را روایت می‌کند که هردو معمارند و دغدغه‌های آنها درباره عدالت اجتماعی، توسعه شهری، مهاجرت و فاصله طبقاتی است. مردی که به اصول معماری پایدار و عدالت‌محور باور دارد؛ اما درگیر پروژه‌هایی می‌شود که با ارزش‌هایش در تضادند و در مقابل همسری که با فعالیت‌های اجتماعی‌اش، به‌ویژه در مناطق محروم، سعی دارد تأثیر مستقیمی بر زندگی مردم بگذارد.

برشی از کتاب «ره‌ش»

تهران - با این نما‌های رومی - شده است برشی از معادن سنگ! معدنِ سنگِ عمودی‌شده بی‌ریختی است منطقه‌یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانشجوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بین راه در لالجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقاب‌ها را انتخاب کردم. برای دوره دانشجویی کمی گران بود و کسی از بچه‌ها طرف‌شان نرفته بود...»

رمان «قیدار»

اگر دلتان می‌خواهد زندگی در تهران دهه‌های ۴۰ و ۵۰شمسی را تجربه کنید، پیشنهاد ما خواندن رمان «قیدار» است. قیدار مردی لوطی، ثروتمند و صاحب گاراژی در جنوب تهران است که به نماد جوانمردی و فتوت تبدیل شده؛ کسی که در میان تضاد‌های اخلاقی و اجتماعی آن‌روز‌های ساکنان تهران تلاش می‌کند بر مدار انسانیت حرکت کند و اصول انسانی و دینی را حفظ کند. امیرخانی با نثری پرکشش و آمیخته به زبان کوچه‌بازاری، تصویری زنده از تهران پیش از انقلاب ارائه می‌دهد؛ شهری که در آن مرز میان سنت و مدرنیته، دین و دنیا، و قدرت و اخلاق دائما در حال جابه‌جایی است. قیدار در سال۱۳۹۱ برنده بیست‌ویکمین دوره جایزه کتاب فصل شد.

برشی از رمان «قیدار»

(قیدار) عادت ندارد به زن و بچه مردم نگاه کند، اما لباس‌های جوروواجور زن‌ها توجه‌اش را جلب می‌کند. یکی چادرِ عربی سر کرده است، دیگری کردی پوشیده است، زنِ دیگری روسری بلند و گلدارِ ترکمنی دارد... قیدار آرام از ناصر می‌پرسد: «خدابیامرز اصلیتش به کجا می‌رسید؟ مجلسِ ختمش شده است موزه مردم‌شناسی!»

پیشنهادی باخبر