به گزارش خبرگزاری ایمنا، آموختهام که هر گاه عمویم علی با پدرم به صحبت مینشیند، پس از ادای سلام و احترام، از آنان فاصله بگیرم تا ناخواسته، مزاحم کلام و گفتارشان نباشم. اما آن روز پیش از آنکه برخیزم، دست مهربان اما زبر و پینه بسته عمو، به نرمی دور بازویم حلقه شد و مرا دعوت به ماندن کرد. سرم را به بازوی سِتَبر و سینه گرمش تکیه میدهم. کاش تمامی مردمِ دنیا، مرا در این حال میدیدند تا به آنها میگفتم: ببینید. این علی است؛ عموی من، جانشین و داماد پیامبر، جنگاور افسانهای، صاحب ذوالفقار، همبازی کودکان یتیم، داناترین مرد جهان، بخشندهترین انسان روی زمین، شیر خدا و کارگر سختکوش و روزمزد نخلستانهای مدینه که اگر زُمُختی دستان تَرَک خوردهاش مانع نبود، گرمی سرانگشتِ مهربانش را از گونههایم دریغ نمیکرد. و این منم؛ مسلم پسر عقیل، نوه ابیطالب، برادرزاده علی، همو که عموی من است، جانشین و داماد پیامبر، جنگاورِ افسانهای… در خاندان ابیطالب، همه راهها به عمویم علی ختم میشود.
عمویم لب به سخن باز میکند: «برادرم، عقیل، میدانم که تو بیش از هر کس به شجره و انساب قبایل عرب آگاهی. برایم از شجاعترین خاندانهای عرب، همسری اختیار کن.»
ترجمان و تفسیر لبخند پدرم، واضحتر از آن است که افزودن جملهای به آن لازم باشد. لبخندی سرشار از قدرشناسی و اقرار. کوتاه و مختصر، آنکه: نازنین برادرم، سپاسگزارم که با پرسش آنچه خود بهتر از هر کس میدانی، احساس مفید بودن و دانایی را در من زنده نگاه میداری، دانش محدودم را ارج میگذاری و با آنکه بینیاز از واسطهای، مرا به واسطه سن بیشتر، طرف مشورت و وکیل خود قرار میدهی. ضمن آنکه با تکریم من در نزد فرزندم، مرا در چشم او بزرگ میکنی و احترام به والدین و بزرگان خانواده را به او میآموزی.
پدر پس از قدری تأمل گفت: «هر چه فکر میکنم، دختری با این صفات، به اضافه عفت، نجابت، اصالت، شرافت و زیبایی که در عین حال لایق همسری تو باشد، تنها یک نفر را میشناسم: فاطمه.»
با شنیدنِ نام فاطمه، دست عمو بر بازویم بیحرکت ماند. پدر که به ناگاه متوجه ایهام کلام خود شده بود، به سرعت افزود: «… فاطمه، دخترِ حِزام بن خالد از قبیله بنی کلاب. تا آنجا که میدانم، تا به امروز نه هیچ مردی لیاقت و جسارت خواستگاری از او را در خود دیده و نه او به کسی اجازه خواستگاری و همسری داده است. خانواده و نیاکان او از دلیرترین و بیباکترین جنگاوران و شجاعان عربند. وجود فاطمه کلابیه، همچون چشمهای زلال و جانپرور است که از فرط عظمت و چشمنوازی به چشم طالبان، سراب مینماید. در این روزگار، کسی را شایستهتر از او برای همسری ولی خدا و وصی پیامبر نمیشناسم.»
چشمان کم سوی پدر، لبخند رضایتآمیز و معصومانه را در چهره عمویم تشخیص داد و گفت: «اگر خدا بخواهد، مبارک است.»
آنچه خواندید بخشی از روایت کتاب ماه به روایت آه از زبان مسلم بن عقیل در مورد حضرت امالبنین مادر حضرت ابالفضل (ع) است. این کتاب نوشته ابوالفضل زرویی نصرآباد و روایت او از زندگانی و شخصیت حضرت ابوالفضل العباس (ع) «ماه بنی هاشم» است. نویسنده در این کتاب تلاش کرده است تا از زبان دوازده راوی، ناگفتههایی از قبل و بعد از شهادت پرچمدار کربلا را با امانتداری، پایبندی به مستندات تاریخی و روایی و پرهیز از اغراق، روایت کند.
متنی که در عین سادگی ساختار ادبی محکم و قابل تأملی دارد، به جز یک راوی به نام زید بازرگان تمام راویان کتاب مسلم بن عقیل، فاطمه کلابیه، حضرت زینب، امام حسین علیه السلام، ام کلثوم، لبابه، عبدالله بن ابی محل، کزمان، شبث بن ربعی، سرجون و عبیدالله بن عباس شخصیتهای واقعیاند.




