به گزارش مشرق،کانال تلگرامی موسسه مطالعات ایران و اوراسیا در مطلبی با عنوان ظهور و افول رقابت قدرت‌های بزرگ نوشت:

«رقابت قدرت‌های بزرگ»، که زمانی پدیده‌ای مربوط به قرون گذشته تلقی می‌شد، بازگشته است. این جمله مربوط به سند «راهبرد امنیت ملی» است که دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور وقت آمریکا، در سال ۲۰۱۷ منتشر کرد و در یک جمله، داستانی را خلاصه کرد که سیاست‌گذاران آمریکایی در دهه‌ی گذشته درباره سیاست خارجی کشور به خود و جهان می‌گفتند. در دوران پس از جنگ سرد، ایالات متحده عموماً تلاش می‌کرد با سایر قدرت‌ها همکاری کند و آن‌ها را در نظم جهانی تحت رهبری آمریکا ادغام نماید. اما در میانه‌ی دهه ۲۰۱۰، اجماع جدیدی شکل گرفت: دوران همکاری به پایان رسیده، و راهبرد آمریکا باید بر رقابت با رقبای اصلی‌اش، چین و روسیه، متمرکز شود. اولویت اصلی سیاست خارجی آمریکا روشن بود: پیشی گرفتن از این رقبا.

در سند سال ۲۰۱۷ ترامپ آمده بود که «رقبای ما در حال به چالش کشیدن مزایای ژئوپلیتیکی ما هستند و می‌خواهند نظم بین‌المللی را به نفع خود تغییر دهند.» به همین دلیل، راهبرد دفاع ملی آمریکا در سال بعد اعلام کرد که رقابت راهبردی میان دولت‌ها «نگرانی اصلی امنیت ملی ایالات متحده» است. وقتی رقیب سرسخت ترامپ، جو بایدن، در سال ۲۰۲۱ به ریاست‌جمهوری رسید، برخی جنبه‌های سیاست خارجی آمریکا به‌شدت تغییر کرد. اما رقابت قدرت‌های بزرگ همچنان محور اصلی باقی ماند. راهبرد امنیت ملی بایدن در سال ۲۰۲۲ هشدار داد که «چالش راهبردی اصلی در برابر ما، قدرت‌هایی هستند که حکومت استبدادی را با سیاست خارجی تجدیدنظرطلبانه در هم آمیخته‌اند.» پاسخ آن، به گفته این سند، این بود که آمریکا باید از نظر اقتصادی و فناوری بر چین غلبه کند و روسیه تهاجمی را مهار نماید.

برخی از این اجماع در مورد رقابت قدرت‌های بزرگ استقبال کردند؛ دیگران آن را مایه‌ی تأسف دانستند. اما با تهاجم روسیه به اوکراین، ابراز تمایل چین برای تصرف تایوان، و نزدیکی بیشتر این دو قدرت خودکامه با دیگر رقبای آمریکا، کمتر کسی پیش‌بینی می‌کرد که واشنگتن این چارچوب رقابتی را کنار بگذارد. وقتی ترامپ در سال ۲۰۲۵ به کاخ سفید بازگشت، بسیاری انتظار تداوم رویکرد پیشین را داشتند؛ آنچه که در یکی از مقالات نشریه فارن افرز به عنوان «سیاست خارجی ترامپ–بایدن–ترامپ» نامیده شد.

اما در دو ماه نخست دور دوم ریاست‌جمهوری ترامپ، او با سرعتی شگفت‌انگیز، اجماعی را که خودش ساخته بود، در هم شکست. به‌جای رقابت با چین و روسیه، اکنون در پی همکاری با آن‌هاست؛ به‌دنبال معاملاتی که در دور اولش، مخالف منافع ایالات متحده به نظر می‌رسید. ترامپ آشکارا گفته است که خواهان پایان سریع جنگ اوکراین است حتی اگر به معنای تحقیر اوکراینی‌ها و در راستای منافع روسیه باشد و موجب شود کرملین بخش‌های وسیعی از اوکراین را تصاحب کند.

روابط با چین به‌ویژه با اجرایی شدن تعرفه‌های ترامپ و تهدید چین به اقدام متقابل همچنان در جریان است. با این حال، ترامپ نشان داد که به دنبال توافقی گسترده با رئیس‌جمهور چین، شی جین‌پینگ، است. برخی مشاوران ترامپ به روزنامه نیویورک تایمز گفته‌اند که او دوست دارد با شی، به‌صورت «مردانه و رو در رو» بنشیند و درباره مسائل تجارت، سرمایه‌گذاری و تسلیحات هسته‌ای مذاکره کند. هم‌زمان، ترامپ فشار اقتصادی بر متحدان آمریکا در اروپا و کانادا را افزایش داد (و امید داشت کانادا را به «پنجاه‌ویکمین ایالت» تبدیل کند!) و حتی تهدید به تصاحب گرینلند و کانال پاناما کرد. تقریباً یک‌شبه، آمریکا از رقابت با دشمنان تهاجمی‌اش به زورگویی به متحدان آرام و همراه خود روی آورد.

برخی ناظران، برای تفسیر رفتار ترامپ، تلاش کردند تا سیاست‌های او را دوباره در چارچوب رقابت قدرت‌های بزرگ قرار دهند. از این منظر، نزدیکی او به ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه، نوعی بازی بزرگ قدرت است که هدف آن، جدا کردن روسیه از چین است. برخی دیگر معتقدند که ترامپ تنها سبک ملی‌گرایانه‌تری از رقابت قدرت‌های بزرگ را دنبال می‌کند؛ سبکی که برای رهبرانی مانند شی، پوتین، نارندرا مودی (هند) و ویکتور اوربان (مجارستان) قابل درک است.

این تفسیرها شاید در ژانویه (ابتدای سال) قانع‌کننده به نظر می‌رسید. اما اکنون روشن است که جهان‌بینی ترامپ نه بر اساس رقابت قدرت‌های بزرگ، بلکه بر مبنای تبانی قدرت‌های بزرگ است، نوعی «نظام کنسرت» مشابه با آنچه در قرن نوزدهم در اروپا وجود داشت. ترامپ به دنبال دنیایی است که در آن مردان قدرتمند جهان، نه لزوماً با هماهنگی کامل اما با هدف مشترک با یکدیگر همکاری کنند تا نظمی را در جهان برقرار کنند. این بدان معنا نیست که آمریکا به‌طور کامل از رقابت با چین و روسیه دست می‌کشد: رقابت قدرت‌های بزرگ به‌عنوان واقعیتی در سیاست بین‌الملل همچنان پابرجاست. اما به‌عنوان اصل سازمان‌دهنده سیاست خارجی آمریکا، این رقابت سطحی و کوتاه‌مدت بوده است. بر اساس شواهد تاریخی، چنین رویکردی ممکن است به سرانجامی نامطلوب ختم شود.

ظهور و افول رقابت قدرت‌های بزرگ

داستان تو چیست؟

اگرچه رقابت با رقبای بزرگ یکی از محورهای اصلی دوران اول ریاست‌جمهوری ترامپ و دوران بایدن بوده است، اما باید توجه داشت که اصطلاح «رقابت قدرت‌های بزرگ» هرگز به‌معنای یک استراتژی منسجم نبوده است. داشتن یک استراتژی به این معناست که رهبران اهداف مشخص یا معیارهایی برای موفقیت تعیین کرده‌اند. به‌عنوان مثال، در دوران جنگ سرد، هدف واشنگتن از افزایش قدرت، مهار گسترش و نفوذ اتحاد جماهیر شوروی بود. اما در دوران معاصر، این تلاش برای کسب قدرت اغلب خود، به یک هدف تبدیل شده است.

با اینکه واشنگتن رقبای خود را شناسایی کرده، مشخص نیست این رقابت دقیقاً در چه زمانی، چگونه و به چه دلیلی انجام می‌شود. در نتیجه، این مفهوم بسیار گسترده شده است. مثلاً می‌توان از «رقابت قدرت‌های بزرگ» برای توجیه تهدیدات ترامپ درباره خروج از ناتو در صورت عدم افزایش هزینه از سوی کشورهای اروپایی استفاده کرد. اما همین اصطلاح می‌تواند برای توصیف سرمایه‌گذاری مجدد بایدن در ناتو نیز به کار رود، که در پی احیای اتحاد دموکراسی‌ها برای مقابله با نفوذ روسیه و چین بود.

به جای تعریف یک استراتژی مشخص، مفهوم رقابت قدرت‌های بزرگ بیشتر به‌مثابه یک روایت قدرتمند از سیاست جهانی عمل کرده است، روایتی که بینش مهمی در مورد نگاه سیاست‌گذاران آمریکایی به خود، جهان و چگونگی ارائه تصویر خود به دیگران ارائه می‌دهد. در این داستان، ایالات متحده شخصیت اصلی است. گاهی به‌عنوان قهرمانی قدرتمند با توان اقتصادی بی‌نظیر و نیروی نظامی عظیم تصویر می‌شود. اما در مواقعی نیز در نقش قربانی ظاهر می‌شود. مثلاً در سند استراتژی ۲۰۱۷ ترامپ، ایالات متحده در جهانی «خطرناک» فعالیت می‌کند که قدرت‌های رقیب در آن به‌طور تهاجمی در حال تضعیف منافع آمریکا در سراسر جهان هستند. برخی اوقات، نقش‌هایی فرعی نیز وجود دارند، مثلاً جامعه‌ای از دموکراسی‌ها که از دیدگاه بایدن، شریکی ضروری برای تضمین رفاه اقتصادی جهانی و حفاظت از حقوق بشر به شمار می‌رود.

بلیت‌های کنسرت

در دوره‌ی اول ریاست‌جمهوری‌اش، ترامپ به یکی از پرنفوذترین راویان رقابت میان قدرت‌های بزرگ تبدیل شد. او در سخنرانی‌ای در سال ۲۰۱۷ گفت: «رقبای ما سرسخت و قوی هستند اما ما هم همین‌گونه هستیم. برای موفقیت، باید تمام ابعاد قدرت ملی خود را یکپارچه کنیم و با تمام ابزارهای قدرت ملی رقابت کنیم.» (در زمان اعلام نامزدی‌اش برای ریاست‌جمهوری دو سال پیش از آن، با لحنی صریح‌تر گفته بود: «من همیشه چین را شکست می‌دهم. همیشه.»)

اما اکنون که ترامپ برای دوره‌ی دوم به کاخ سفید بازگشته است، مسیر خود را تغییر داده است. رویکرد او همچنان تند و تقابلی باقی مانده است. او رویکرد تهدید به مجازات اقتصادی را پیش گرفته تا دیگران را وادار به انجام خواسته‌هایش کند. اما به‌جای تلاش برای شکست دادن چین و روسیه، ترامپ اکنون می‌خواهد آن‌ها را متقاعد کند که با او برای مدیریت نظم بین‌المللی همکاری کنند. او اکنون روایتی از تبانی قدرت‌های بزرگ را مطرح می‌کند، نه رقابت. داستانی درباره‌ی همکاری کنسرت‌گونه.

پس از تماس تلفنی با شی جین‌پینگ در اواسط ژانویه، ترامپ در شبکه اجتماعی Truth Social نوشت: ما مشکلات زیادی را با هم حل خواهیم کرد، و بلافاصله آغاز خواهیم کرد. درباره‌ی توازن تجارت، فنتانیل، تیک‌تاک و موضوعات دیگر صحبت کردیم. رئیس‌جمهور شی و من هر کاری از دستمان برآید خواهیم کرد تا دنیا را امن‌تر و صلح‌آمیزتر کنیم.

در سخنرانی خود برای رهبران تجاری در داووس سوئیس در همان ماه، ترامپ گفت: «چین می‌تواند به ما کمک کند تا به جنگ، به‌ویژه میان روسیه و اوکراین، پایان دهیم. آن‌ها در این قضیه نفوذ زیادی دارند و ما با آن‌ها همکاری خواهیم کرد».

ترامپ درباره‌ی تماس تلفنی‌اش با پوتین در فوریه نیز در Truth Social نوشت: «ما هر دو درباره‌ی تاریخ بزرگ ملتمان صحبت کردیم، و این‌که در جنگ جهانی دوم چقدر موفق با هم جنگیدیم… ما درباره‌ی قدرت ملت‌های‌مان صحبت کردیم، و این‌که روزی منافع بزرگی از همکاری با یکدیگر خواهیم داشت.» در ماه مارس، در حالی که اعضای دولت ترامپ با همتایان روسی خود درباره‌ی آینده‌ی اوکراین مذاکره می‌کردند، مسکو دیدگاهش درباره آینده‌ی ممکن را روشن کرد. «می‌توانیم به الگویی دست یابیم که به روسیه و ایالات متحده، و همچنین به روسیه و ناتو اجازه دهد بدون دخالت در حوزه‌های نفوذ یکدیگر با هم همزیستی کنند»، این را فئودور وویتولوفسکی، پژوهشگری که در شوراهای مشورتی وزارت خارجه و شورای امنیت روسیه حضور دارد، به نیویورک تایمز گفت. او افزود که طرف روسی معتقد است ترامپ این چشم‌انداز را «به‌مثابه یک تاجر» درک می‌کند.

در همان زمان، استیو ویتکاف، فرستاده‌ی ویژه‌ی ترامپ که یک سرمایه‌گذار بزرگ املاک است و در مذاکرات با روسیه نقش پررنگی داشته، در گفت‌وگویی با تاکر کارلسن، مفسر سیاسی، درباره‌ی امکان‌ همکاری میان آمریکا و روسیه گفت: « مسیرهای مشترک دریایی، همکاری در ارسال گاز طبیعی مایع‌شده به اروپا، همکاری در حوزه‌ی هوش مصنوعی… چه کسی نمی‌خواهد شاهد چنین دنیایی باشد؟»

در تلاش برای رسیدن به توافق با رقبای بزرگ، ترامپ شاید از سنت‌های اخیر سیاست خارجی آمریکا فاصله گرفته باشد، اما او به سنتی ریشه‌دار تکیه کرده است. این ایده که قدرت‌های بزرگ رقیب باید برای مدیریت یک نظام بین‌المللی بی‌ثبات با هم متحد شوند، در برهه‌های گوناگون تاریخ به ویژه پس از جنگ‌های ویرانگری که آن‌ها را وادار به ایجاد نظمی قابل کنترل‌تر، مطمئن‌تر و مقاوم‌تر کرده است، توسط رهبران دنبال شده است . در سال‌های ۱۸۱۴ تا ۱۸۱۵، پس از انقلاب فرانسه و جنگ‌های ناپلئونی که تقریباً یک‌چهارم قرن اروپا را درگیر کرده بود، قدرت‌های بزرگ اروپا در وین گرد هم آمدند تا نظمی پایدارتر و صلح‌آمیزتر از نظام توازن قدرت قرن هجدهم ایجاد کنند، نظمی که در آن تقریباً در هر دهه جنگی میان قدرت‌های بزرگ در می‌گرفت. نتیجه‌ی این تلاش‌ها «کنسرت اروپا» بود که در ابتدا شامل اتریش، پروس، روسیه و بریتانیا می‌شد. در سال ۱۸۱۸، فرانسه نیز به این جمع دعوت شد.

قدرت‌های بزرگ عضو کنسرت اروپا (Concert of Europe) به‌عنوان بازیگرانی شناخته‌شده، دارای حقوق و مسئولیت‌های خاصی برای کاهش تنش‌ها و جلوگیری از درگیری‌های بی‌ثبات‌کننده در سیستم اروپا بودند. اگر اختلافات ارضی پیش می‌آمد، رهبران اروپایی به‌جای سوء‌استفاده از آن برای گسترش قدرت خود، گرد هم می‌آمدند تا راه‌حلی از طریق مذاکره بیابند. روسیه مدت‌ها به امپراتوری عثمانی چشم دوخته بود، و در سال ۱۸۲۱، شورش یونانی‌ها علیه حاکمیت عثمانی فرصتی بزرگ برای تحقق این هدف به نظر می‌رسید. در واکنش، اتریش و بریتانیا خواستار خویشتنداری شدند و هشدار دادند که مداخله روسیه می‌تواند نظم اروپایی را به‌هم بزند. در نهایت، روسیه عقب‌نشینی کرد و تزار الکساندر اول اعلام کرد: «بر من است که نشان دهم به اصولی که اتحاد را بر آن بنا نهاده‌ام، وفادارم.» در موارد دیگر نیز، زمانی که جنبش‌های انقلابی و ملی‌گرایانه نظم موجود را تهدید می‌کردند، قدرت‌های بزرگ گرد هم می‌آمدند تا راه‌حل دیپلماتیکی بیابند حتی اگر به معنای چشم‌پوشی از منافع بزرگی بود.

به مدت حدود چهار دهه، کنسرت اروپا رقابت میان قدرت‌های بزرگ را به همکاری تبدیل کرد. اما تا پایان قرن، این نظام فروپاشید. نتوانست مانع درگیری میان اعضایش شود، و طی سه جنگ، پروس به‌طور نظام‌مند اتریش و فرانسه را شکست داد و موقعیت خود را به‌عنوان رهبر آلمان متحد تثبیت کرد، که توازن پایدار قدرت را برهم زد. هم‌زمان، رقابت فزاینده‌ی امپریالیستی در آفریقا و آسیا نیز از توان مدیریت کنسرت فراتر رفت.

با این حال، این ایده که قدرت‌های بزرگ می‌توانند و باید مسئولیت هدایت سیاست بین‌الملل را بر عهده بگیرند، ریشه دواند و گاه‌به‌گاه دوباره ظهور کرد. این اندیشه راهنمای دیدگاه فرانکلین روزولت، رئیس‌جمهور ایالات متحده، بود که خواهان آن بود ایالات متحده، اتحاد جماهیر شوروی، بریتانیا و چین پس از جنگ جهانی دوم امنیت جهانی را تضمین کنند. میخائیل گورباچف، رهبر شوروی، جهانی پس از جنگ سرد را تصور می‌کرد که در آن، اتحاد جماهیر شوروی همچنان به‌عنوان قدرتی بزرگ شناخته می‌شود و با دشمنان پیشین برای سامان دادن به امنیت اروپا همکاری می‌کند. و در آغاز قرن بیست‌ویکم، وقتی قدرت نسبی آمریکا رو به کاهش گذاشت، برخی ناظران خواهان همکاری ایالات متحده با برزیل، چین، هند و روسیه شدند تا ثبات نسبی‌ای در جهانی پساهژمونیک ایجاد کنند.

ترامپ و کنسرت قدرت‌ها

علاقه ترامپ به ایده‌ی کنسرت قدرت‌های بزرگ از درک عمیقی از تاریخ سرچشمه نمی‌گیرد، بلکه بر پایه‌ی غریزه است. ترامپ روابط خارجی را همانند دنیای املاک و سرگرمی اما در مقیاسی وسیع‌تر می‌بیند. در این صنایع، گروهی منتخب از قدرت‌مداران نه به‌عنوان دشمنان مرگبار، بلکه به‌عنوان رقبایی قابل‌احترام و برابر همواره در رقابت هستند. هرکدام امپراتوری خود را دارند که می‌توانند آن را هر طور که می‌خواهند اداره کنند. چین، روسیه و ایالات متحده ممکن است برای برتری تلاش کنند، اما در عین حال می‌دانند که درون یک نظام مشترک قرار دارند و آن را هدایت می‌کنند. از این رو، قدرت‌های بزرگ باید تبانی کنند، حتی در حین رقابت.

ترامپ شی جین‌پینگ و پوتین را رهبرانی «باهوش و سرسخت» می‌داند که «کشورشان را دوست دارند.» او تأکید کرده که با آن‌ها روابط خوبی دارد و با وجود قدرت بیشتر آمریکا نسبت به چین و بسیار بیشتر نسبت به روسیه، آن‌ها را هم‌رده خود می‌بیند. همان‌طور که در کنسرت اروپا نیز اهمیت با برابری ادراکی بود، در سال ۱۸۱۵، اتریش و پروس از نظر مادی هم‌تراز روسیه و بریتانیا نبودند، اما با آن‌ها به‌عنوان هم‌تایان برابر برخورد می‌شد.

در روایت کنسرت ترامپ، ایالات متحده نه قهرمان است و نه قربانی نظام بین‌الملل. در سخنرانی دومین مراسم تحلیف خود، ترامپ وعده داد که آمریکا نه از طریق آرمان‌هایش، بلکه با بلندپروازی‌هایش رهبری خواهد کرد. او وعده داد که با حرکت به‌سوی عظمت، قدرت مادی و توانایی «ایجاد روحی تازه از وحدت در جهانی خشمگین، خشونت‌آمیز و کاملاً غیرقابل‌پیش‌بینی» حاصل خواهد شد. آنچه از آن زمان روشن شده، این است که وحدتی که ترامپ به دنبال آن است، عمدتاً با چین و روسیه است.

در روایت «رقابت قدرت‌های بزرگ»، این کشورها دشمنان سازش‌ناپذیر و ایدئولوژیکی نظم تحت رهبری آمریکا بودند. اما در روایت کنسرت، چین و روسیه دیگر صرفاً خصم تلقی نمی‌شوند، بلکه به‌عنوان شریکان بالقوه برای همکاری با واشنگتن در راستای منافع جمعی دیده می‌شوند. البته این بدان معنا نیست که چنین شرکایی به دوستان نزدیک تبدیل می‌شوند. حتی در نظم کنسرت نیز رقابت ادامه دارد، چرا که هر کدام از این رهبران برای برتری تلاش می‌کنند. اما همه‌ی آن‌ها به این درک رسیده‌اند که درگیری میان خودشان باید محدود شود تا بتوانند با دشمن واقعی یعنی نیروهای آشوب و بی‌نظمی مقابله کنند.

چنین روایتی درباره خطرات نیروهای ضدانقلابی بود که پایه‌های کنسرت اروپا را شکل داد. قدرت‌های بزرگ اختلافات ایدئولوژیک خود را کنار گذاشتند و دریافتند که نیروهای انقلابی ملی‌گرایانه‌ای که در انقلاب فرانسه آزاد نقش داشتند، تهدیدی بزرگ‌تر برای اروپا از رقابت‌های محدودشان به شمار می‌رفت. در چشم‌انداز ترامپ از یک کنسرت جدید، روسیه و چین باید به‌عنوان روح‌های خویشاوند در مهار بی‌نظمی فزاینده و تغییرات اجتماعی نگران‌کننده در نظر گرفته شوند. ایالات متحده همچنان با همتایان خود، به‌ویژه با چین در مسائل تجاری، رقابت خواهد کرد، اما نه به قیمت کمک به نیروهایی که ترامپ و معاونش، جی.دی. ونس، آن‌ها را «دشمنان داخلی» نامیده‌اند یعنی مهاجران غیرقانونی، تروریست‌های اسلام‌گرا، ترقی‌خواهان «بیدار»، سوسیالیست‌های سبک اروپایی و اقلیت‌های جنسی.

برای آنکه کنسرت قدرت‌ها به‌درستی عمل کند، اعضایش باید بتوانند جاه‌طلبی‌های خود را دنبال کنند بی‌آن‌که حقوق همتایان خود را زیر پا بگذارند (زیر پا گذاشتن حقوق دیگران، در مقابل، نه تنها پذیرفتنی بلکه برای حفظ نظم ضروری تلقی می‌شود). این یعنی سازمان‌دهی جهان به حوزه‌های نفوذ مشخص، مرزهایی که فضاهایی را تعیین می‌کند که در آن یک قدرت بزرگ حق دارد بی‌قید و شرط سلطه خود را گسترش دهد. در کنسرت اروپا، قدرت‌های بزرگ به همتایان خود اجازه می‌دادند تا درون حوزه‌های نفوذ به مداخله بپردازند؛ مثل وقتی که اتریش در سال ۱۸۲۱ انقلابی در ناپل را سرکوب کرد، یا روسیه ملی‌گرایی لهستان را به‌طور بی‌رحمانه‌ای سرکوب نمود، آن‌چنان که بارها در قرن نوزدهم اتفاق افتاد.

در زمان کنونی نظام کنسرت زمانی معقول خواهد بود که ایالات متحده اجازه دهد روسیه به‌طور دائمی مناطقی از اوکراین را برای جلوگیری از تهدیدی که مسکو برای امنیت منطقه‌ای می‌بیند، تصرف کند. همچنین اگر ایالات متحده نیروها یا سامانه‌های تسلیحاتی خود را از فیلیپین خارج کند، به این شرط که گشت‌های گارد ساحلی چین کاهش یابد؛ پیشنهادی که اندرو بایرز در سال ۲۰۲۴ مطرح کرد، کمی پیش از آن‌که ترامپ او را به‌عنوان معاون وزیر دفاع در امور جنوب و جنوب شرق آسیا منصوب کند. حتی این نیز در چارچوب ذهنیت کنسرت ممکن است که ایالات متحده در صورت تصمیم چین برای کنترل تایوان، واکنشی نشان ندهد. در مقابل، ترامپ انتظار دارد که پکن و مسکو هم در صورت تهدیدهای او علیه کانادا، گرینلند، و پاناما سکوت اختیار کنند.

همان‌گونه که روایت کنسرت به قدرت‌های بزرگ حق می‌دهد تا نظم نظام بین‌المللی را آن‌گونه که می‌خواهند شکل دهند، این روایت توانایی دیگران را برای ابراز نظر محدود می‌کند. قدرت‌های بزرگ اروپا در قرن نوزدهم علاقه چندانی به منافع قدرت‌های کوچک نداشتند، حتی در مسائلی که برای آن‌ها حیاتی بود. در سال ۱۸۱۸، پس از یک دهه انقلاب در آمریکای جنوبی، اسپانیا با فروپاشی نهایی امپراتوری‌اش در نیم‌کره غربی روبرو بود. قدرت‌های بزرگ در آئِکس-لا-شاپل گرد هم آمدند تا درباره سرنوشت امپراتوری تصمیم‌گیری کنند و درباره مداخله برای بازگرداندن سلطنت گفتگو نمایند. جالب آن‌که اسپانیا به این جلسه دعوت نشد. به‌همین ترتیب، به‌نظر می‌رسد ترامپ علاقه چندانی به دادن نقشی به اوکراین در مذاکرات درباره سرنوشتش ندارد و حتی تمایلی کمتر به مشارکت متحدان اروپایی در این فرآیند نشان می‌دهد: او و پوتین و نمایندگان‌شان قضیه را با «تقسیم دارایی‌های خاص» حل‌وفصل خواهند کرد، به گفته خود ترامپ، کی‌یف باید با نتایج تصمیمات کنار بیاید.

مجموع تمام حوزه‌ها

در برخی موارد، ایالات متحده باید پکن و حتی مسکو را شریک ببیند. برای مثال، احیای نظام کنترل تسلیحات پیشرفته نیازمند همکاری بیشتر از آن چیزی است که روایت رقابت قدرت‌های بزرگ اجازه می‌دهد. از این منظر، روایت کنسرت می‌تواند وسوسه‌برانگیز باشد. با واگذاری نظم جهانی به مردان قدرتمند در کشورهای نیرومند، شاید جهان بتواند به‌جای منازعه و بی‌نظمی، از صلح و ثبات نسبی برخوردار شود. اما این روایت واقعیت‌های سیاست قدرت را تحریف می‌کند و چالش‌های هم‌گرایی را پنهان می‌سازد.

نخست آن‌که، اگرچه ترامپ ممکن است گمان کند که حوزه‌های نفوذ به‌راحتی قابل تعریف و مدیریت هستند، در واقع چنین نیست. حتی در اوج دوران کنسرت اروپا، قدرت‌ها در تعیین مرزهای نفوذ خود با مشکل مواجه بودند. اتریش و پروس بر سر کنترل کنفدراسیون آلمان مدام درگیر بودند. فرانسه و بریتانیا برای تسلط بر کشورهای پست‌تر رقابت داشتند. تلاش‌های جدیدتر برای ایجاد حوزه‌های نفوذ هم کمتر موفق بوده‌اند. در کنفرانس یالتا در سال ۱۹۴۵، روزولت، استالین، و چرچیل تلاش کردند تا نظم جهان پس از جنگ جهانی دوم را به‌طور صلح‌آمیز مدیریت کنند. اما به‌زودی، در مرزهای حوزه‌های نفوذ خود، ابتدا در آلمان و سپس در حاشیه‌ها، از کره تا ویتنام و افغانستان، با یکدیگر درگیر شدند. امروزه، با توجه به وابستگی متقابل اقتصادی ناشی از جهانی‌شدن، تقسیم جهان به‌طور واضح میان قدرت‌ها حتی دشوارتر شده است. زنجیره‌های تأمین پیچیده و جریان سرمایه‌گذاری خارجی مانع از مرزبندی‌های روشن می‌شوند. و مشکلاتی مانند همه‌گیری، تغییرات اقلیمی، و اشاعه تسلیحات هسته‌ای در درون یک حوزه بسته باقی نمی‌مانند، جایی که یک قدرت بزرگ بتواند آن‌ها را مهار کند.

به‌نظر می‌رسد که ترامپ فکر می‌کند رویکردی معاملاتی می‌تواند اختلافات ایدئولوژیک را که ممکن است مانع همکاری با چین و روسیه شود، دور بزند. اما علیرغم اتحاد ظاهری قدرت‌های بزرگ، کنسرت‌ها اغلب به‌جای کاهش اصطکاک‌های ایدئولوژیک، آن‌ها را پنهان می‌کنند. در کنسرت اروپا نیز، این اختلافات به‌سرعت آشکار شد. در سال‌های اولیه، قدرت‌های محافظه‌کار یعنی اتریش، پروس و روسیه، گروهی انحصاری به نام «اتحاد مقدس» تشکیل دادند تا نظام‌های سلطنتی‌شان را حفظ کنند. آن‌ها شورش‌های علیه سلطه اسپانیا در قاره آمریکا را تهدیدی وجودی دانستند و خواستار واکنشی فوری برای بازگرداندن نظم شدند. اما رهبران در بریتانیای لیبرال‌تر، این انقلاب‌ها را ذاتاً لیبرال دیدند و اگرچه نگران خلأ قدرت ناشی از آن‌ها بودند، تمایلی به مداخله نداشتند. در نهایت، بریتانیا با کشوری نوظهور و لیبرال به نام ایالات متحده همکاری کرد تا نیم‌کره غربی را از مداخله اروپایی دور نگه دارد و با قدرت دریایی خود از دکترین مونرو به‌طور ضمنی حمایت نمود.

تجسم نبردهای ایدئولوژیک مشابه در قالب یک کنسرت جدید چندان دور از ذهن نیست. ممکن است ترامپ اهمیت چندانی برای نحوه مدیریت حوزه نفوذ شی قائل نباشد، اما تصاویری از به‌کارگیری زور توسط چین برای درهم شکستن دموکراسی تایوان احتمالاً موجب برانگیخته شدن مخالفت‌هایی در ایالات متحده و سایر نقاط جهان خواهد شد؛ درست همان‌گونه که تهاجم روسیه به اوکراین خشم افکار عمومی جوامع دموکراتیک را برانگیخت. تا اینجا، ترامپ توانسته است اساساً سیاست ایالات متحده در قبال اوکراین و روسیه را معکوس کند، بی‌آنکه هزینه سیاسی قابل‌توجهی بپردازد. اما طبق نظرسنجی‌ای از «اکونومیست-یوگاو» که در اواسط مارس انجام شد، ۴۷ درصد از آمریکایی‌ها با نحوه عملکرد ترامپ در جنگ مخالف بودند، و ۴۹ درصد نیز از سیاست خارجی کلی او ناراضی بودند.

زمانی که قدرت‌های بزرگ برای سرکوب چالش‌ها علیه نظم موجود اقدام می‌کنند، اغلب با واکنش معکوس روبه‌رو می‌شوند، واکنشی که منجر به تلاش‌هایی برای شکستن سلطه آن‌ها بر نظام می‌گردد. جنبش‌های ملی و فراملی می‌توانند به‌تدریج انسجام یک کنسرت را فرسایش دهند. در اروپای قرن نوزدهم، نیروهای انقلابی ملی‌گرایی که قدرت‌های بزرگ سعی در مهارشان داشتند، نه تنها در طول قرن قدرتمندتر شدند، بلکه پیوندهایی میان خود ایجاد کردند. تا سال ۱۸۴۸، این نیروها به‌حدی نیرومند بودند که توانستند انقلابات هماهنگی را در سراسر اروپا به راه اندازند. اگرچه این قیام‌ها سرکوب شدند، اما نیروهایی را آزاد کردند که در نهایت، در قالب جنگ‌های وحدت آلمان در دهه ۱۸۶۰، ضربه مهلکی به کنسرت اروپا وارد آوردند.

روایت کنسرت بر این باور استوار است که قدرت‌های بزرگ می‌توانند به‌صورت مشترک، بی‌ثباتی را به‌طور دائمی مهار کنند. اما عقل سلیم و تاریخ هر دو خلاف آن را نشان می‌دهند. امروز، ممکن است روسیه و ایالات متحده بتوانند به‌طور موقت نظمی در اوکراین برقرار کرده، مرزهای جدیدی را از طریق مذاکره تعیین کرده و درگیری را منجمد کنند. چنین اقدامی شاید به یک وقفه موقت منجر شود، اما احتمال کمی دارد که صلحی پایدار به همراه داشته باشد؛ چرا که بعید است اوکراین سرزمین‌های ازدست‌رفته خود را فراموش کند و همچنین بعید است که پوتین به آنچه اکنون دارد قانع بماند. خاورمیانه نیز از دیگر مناطقی است که تبانی قدرت‌های بزرگ بعید است به ثبات و صلح در آن منجر شود. حتی اگر واشنگتن، پکن و مسکو به‌طور هماهنگ با یکدیگر همکاری کنند، به‌سختی می‌توان تصور کرد که چگونه این سه قدرت خواهند توانست جنگ غزه را پایان دهند، از یک تقابل هسته‌ای با ایران جلوگیری کنند، و سوریه پس از اسد را تثبیت نمایند.

چالش‌ها تنها از سوی قدرت‌های بزرگ رقیب نخواهند آمد؛ بلکه کشورهایی با جایگاه «میانه» که در حال صعود هستند نیز به مخالفت خواهند پرداخت. در قرن نوزدهم، قدرت‌هایی در حال ظهور مانند ژاپن خواستار ورود به باشگاه قدرت‌های بزرگ و برخورداری از جایگاهی برابر در مسائلی چون تجارت شدند. سرکوب‌گرترین شکل سلطه اروپا، یعنی حکومت‌های استعماری، در نهایت باعث شکل‌گیری مقاومت‌های شدیدی در سراسر جهان شد. امروزه، حفظ یک سلسله‌مراتب بین‌المللی از این هم دشوارتر است. کشورهای کوچک‌تر به‌ندرت این تصور را می‌پذیرند که قدرت‌های بزرگ حق ویژه‌ای برای تعیین نظم جهانی داشته باشند. قدرت‌های میانه در حال حاضر نهادهای مستقل خود را ایجاد کرده‌اند—از توافق‌نامه‌های تجارت آزاد چندجانبه گرفته تا سازمان‌های امنیتی منطقه‌ای—که می‌توانند بستر مقاومت جمعی را فراهم کنند. اروپا که در تلاش برای ساختن سامانه دفاعی مستقل خود بوده، احتمالاً بر این تلاش‌ها خواهد افزود تا هم از امنیت خویش دفاع کند و هم به اوکراین یاری رساند. در سال‌های اخیر، ژاپن شبکه‌هایی از نفوذ در منطقه هند-آرام ایجاد کرده و خود را به عنوان قدرتی معرفی کرده است که توانایی اقدام دیپلماتیک مستقل در آن منطقه را دارد. هند نیز به احتمال زیاد پذیرای هیچ نوع حذف‌شدگی از نظم قدرت‌های بزرگ نخواهد بود به‌ویژه اگر چنین حذفی به معنای افزایش نفوذ چین در امتداد مرزهایش باشد.

برای مواجهه با تمام مشکلاتی که تبانی میان قدرت‌های بزرگ ایجاد می‌کند، برخورداری از مهارت‌هایی مانند مهارت‌های «اتو فون بیسمارک» (رهبر پروس که توانست کنسرت اروپا را به نفع خود دستکاری کند مفید خواهد بود. زمانی که پروس برای تصرف شلسویگ-هولشتاین در سال ۱۸۶۴ آماده جنگ با دانمارک می‌شد، بیسمارک با ارجاع به قواعد کنسرت و معاهدات موجود، بریتانیا را کنار زد، کشوری که رهبرانش متعهد به حفظ یکپارچگی پادشاهی دانمارک بودند. او از رقابت‌های استعماری در آفریقا نیز بهره گرفت و خود را به‌عنوان «میانجی صادق» میان فرانسه و بریتانیا معرفی کرد. بیسمارک با نیروهای لیبرال و ملی‌گرای آن زمان مخالف بود و یک محافظه‌کار واپس‌گرا به‌شمار می‌رفت اما منفعل نبود. او با دقت می‌سنجید که چه زمانی باید جنبش‌های انقلابی را سرکوب کند و چه زمانی باید از آن‌ها بهره گیرد، چنان‌که در مسیر وحدت آلمان چنین کرد. جاه‌طلبی فراوانی داشت، اما اسیر امیال توسعه‌طلبانه نبود و اغلب به خویشتنداری روی می‌آورد. مثلاً، نیازی نمی‌دید که در قاره آفریقا امپراتوری برپا کند، چرا که آن را زمینه‌ساز درگیری با فرانسه و بریتانیا می‌دانست.

افسوس که اغلب رهبران، برخلاف تصور خودشان، بیسمارک نیستند. بسیاری بیشتر به ناپلئون سوم شباهت دارند. این فرمانروای فرانسوی در پایان انقلاب‌های ۱۸۴۸ به قدرت رسید و معتقد بود که توانایی خارق‌العاده‌ای برای بهره‌برداری از نظام کنسرت دارد. او تلاش کرد بین اتریش و پروس شکاف بیندازد تا نفوذ خود را در کنفدراسیون آلمان گسترش دهد و قصد داشت کنفرانسی بزرگ برای بازطراحی مرزهای اروپا متناسب با جنبش‌های ملی برگزار کند. اما به‌طرز فاحشی شکست خورد. خودشیفته و عاطفی، آسیب‌پذیر در برابر چاپلوسی و شرمساری، یا از سوی همتایان بزرگ‌قدرت رها می‌شد یا بازیچه دسیسه‌های آنان قرار می‌گرفت. در نهایت، بیسمارک ناپلئون سوم را به‌عنوان مهره ساده‌دل مورد نیازش یافت تا وحدت آلمان را پیش ببرد.

در یک کنسرت امروزی، ترامپ چگونه عمل خواهد کرد؟ این امکان وجود دارد که بتواند به چهره‌ای بیسمارک‌وار تبدیل شود و با زورگویی و بلوف امتیازاتی سودمند از دیگر قدرت‌های بزرگ بگیرد. اما این نیز محتمل است که بازی بخورد، و سرنوشتی چون ناپلئون سوم بیابد: ناکام در برابر رقبای زیرک‌تر.

همکاری یا تبانی؟

پس از تأسیس کنسرت اروپا، قدرت‌های این قاره تقریباً به مدت ۴۰ سال در صلح بودند، دستاوردی خیره‌کننده در قاره‌ای که قرن‌ها درگیر منازعات میان قدرت‌های بزرگ بود. از این منظر، کنسرت ممکن است چارچوبی کارآمد برای نظمی چندقطبی در جهان امروز باشد. اما رسیدن به چنین چارچوبی، نیازمند روایتی است که بیشتر بر همکاری استوار باشد تا تبانی، روایتی که در آن، قدرت‌های بزرگ نه‌تنها برای منافع خود بلکه برای اهداف گسترده‌تر با یکدیگر همسو و همکار باشند.

آنچه کنسرت نخست را ممکن ساخت، حضور رهبرانی هم‌فکر بود که منافع مشترکی در اداره قاره و جلوگیری از جنگی فاجعه‌بار دیگر داشتند. کنسرت همچنین قواعدی برای مدیریت رقابت میان قدرت‌ها در اختیار داشت. این قواعد با اصول نظم لیبرال بین‌المللی که می‌کوشد سیاست قدرت را با رویه‌های حقوقی جایگزین کند، تفاوت داشتند. این‌ها بیشتر «قواعد نانوشته» و توافقات تجربی بودند که چگونگی مداخله در درگیری‌ها، تقسیم قلمروها، و مسئولیت تأمین کالاهای عمومی برای حفظ صلح را تعیین می‌کردند. افزون بر آن، کنسرت بر گفت‌وگوهای رسمی و اقناع اخلاقی به‌عنوان سازوکار اصلی سیاست خارجی مشارکتی تکیه داشت و از محافل و نشست‌هایی بهره می‌برد که در آن قدرت‌های بزرگ درباره منافع جمعی خود تبادل نظر می‌کردند.

تصور اینکه ترامپ بتواند چنین ترتیبی را شکل دهد دشوار است. او به‌جای همکاری واقعی، گمان می‌برد می‌تواند کنسرتی را بر پایه معامله‌گری مقطعی، تهدید و رشوه‌بازی بنا کند تا شرکای خود را به تبانی بکشاند. و چون خود به‌طور مکرر قواعد و هنجارها را زیر پا گذاشته، بعید است که به هیچ چارچوبی پایبند بماند حتی اگر آن چارچوب‌ها بتوانند منازعات اجتناب‌ناپذیر میان قدرت‌ها را مهار کنند. از سوی دیگر، دشوار است که پوتین و شی را به‌عنوان شریکانی روشن‌ضمیر تصور کرد که حاضر به گذشت از منافع خود و حل‌وفصل اختلافات در راه خیر عمومی باشند.

شایسته است به یاد آوریم که کنسرت اروپا چگونه به پایان رسید: نخست با مجموعه‌ای از جنگ‌های محدود در قاره، سپس با درگیری‌های استعماری در آن سوی دریاها، و در نهایت با شعله‌ور شدن جنگ جهانی اول. این نظام زمانی که رقابت شدت گرفت، توان جلوگیری از درگیری را نداشت. و هنگامی که همکاری هوشمندانه به تبانی خام‌دستانه تقلیل یافت، روایت کنسرت به افسانه‌ای کودکانه بدل شد. آن نظام در تندبادی از سیاست قدرت فروریخت، و جهان به کام آتش کشیده شد.

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

پیشنهادی باخبر