به گزارش خبرگزاری ایمنا، امروز دوشنبه، سوم آذرماه، برابر با سوم جمادیالثانی ۱۴۴۷ هجری قمری است؛ روز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) به روایت شیعیان…
کاروانِ اهالیِ بهشت، در چنین روزی و در سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)، مهمان و میزبان است. ما نیز آمادهایم تا مجاهدان گمنام را بدرقه کنیم؛ شهیدانی که پیش چشم مادرمان حضرت زهرا (س) آمدهاند و نامِ مبارکش را زینت راه خویش کردهاند.
با سربند «یا زهرا» راهی شدند و در روز شهادت حضرت زهرا (س)، به شهرشان بازگشتند…
آماده شدهام و اکنون در میدان بزرگمهر، همراه مردم خوب و مهماننواز شهرم که آرامآرام به ما میپیوندند، چشمبهراه دیدار و بدرقه دوستداران اهلبیت (ع) هستم؛ تا بهسوی گلستان شهدا رهسپار شوند؛ جایی که خاطرهها، حماسهها و اتفاقات بزرگ را در خود جا داده و گویی مسیرش پایانی ندارد… جز یک پایان؛ رسیدن به سعادت و رستگاری.

هوای پاییزی آذر رو به سرماست، اما شوق دیدار و وصال، گرمایی لبریز از عشق در جانها افروخته است؛ و همین برای امروز کافی است تا همقدم راهیان بهشت شویم.
جمعیت رو به افزایش است؛ پیر و جوان، کودک و نوجوان، زن و مرد… همه آمدهایم تا بگوییم: ما هستیم، میدان را خالی نمیگذاریم و ادامهدهندگان این راه نورانی خواهیم بود؛ انشاءالله.
و سرانجام، انتظار به پایان رسید و کاروان اهالی بهشت از راه رسید. چشمها غرق اشک شد؛ جوانی در کنار مادر بزرگش دست به دعا برداشته، آنسوتر مردم کنار تابوت شهید وداع میکنند، التماس دعا دارند، شفاعت میطلبند. مادری، کودکش را به تابوت شهید متبرک میکند و…

راوی، از قصههای واقعی سرشار از عشق و بغض میگوید؛ قصه جوانانی که رفتند و مادرانی که چشمبهراه ماندند؛ قصه مردانی که رفتند و زنانی که در انتظار، پیر شدند؛ قصه پدرانی که رفتند و فرزندانی که بی آنکه آنان را ببینند، قد کشیدند.
مادران این جوانان کجایند تا ببینند که انتظار به سر رسیده و فرزندانشان بازگشتهاند؟ مادرانِ این شهدا کجایند که ببینند جوانانشان با چه شکوهی تشییع میشوند؟ کجایند تا غبار دلتنگی سالها را با اشک شوق بشویند و به فرزندانشان «خوش آمد» بگویند…
همه بغض دارند؛ همه برای این جوانان اشک میریزند. چند نفر از بانوان کنار جدول نشستهاند و گریه میکنند. همه بغض دارند، اما بغضی عجیب در گلوی مسئولانِ حمل تابوتهاست… بغضی که آنان را از خود بیخود کرده است.

۱۲ پیکر، ۱۲ خانواده که هنوز چشمانتظار یوسف گمگشتهاند و ۱۲ نور چشم ما به این شهر آمدهاند تا فاطمیه را فاطمیتر کنند… شاید بینام و نشان، اما با مدال فاطمی آمدهاند.
مداح شروع به خواندن روضه میکند و حال همه منقلب میشود. کسی نبود تا زیر تابوت مادر را بگیرد… این روزها علی (ع) داغی عجیب در دل دارد:
«یارش را شبانه بردند… شیرینترین روزهای زندگیم را ازم گرفتند… فاطمه دلخوشیِ زندگیام بود، دیدی چطور تمام دلخوشیم را ازم گرفتند…»
و وای من! وای من! و میخ در.... هر کلمه، جانسوز و جگرسوز است.
در میانه جمعیت و مداحی، تفاوتی ملموس حس میشود. امروز توفیق یافتهایم تا زیر تابوتها خالی نباشد و هیچ شهیدی غریب نرود… اما مادر ما…
بچهها در دنیای خود هستند؛ اما مادر و پدرشان هوای کودکانشان را دارند. امان از روزی که زینب (س)، حسن (ع) و حسین (ع) همه روایات را با چشم خود دیدند و کسی نگفت: «مادر را جلوی فرزند…»
امروز رمز پیروزیِ ما، «یا زهرا» است و شعار «یا حیدر» لرزه بر دل دشمنان امت اسلامی میاندازد. پوسترهای سرداران دلیر ایرانی اطراف ما هستند؛ سردارانی که برخیشان تا چند ماه پیش کنار ما بودند و برایمان سخنرانی کردند، اما امروز باقری، نیلفروشان، نصرالله، حاجیزاده و سلامی را برای اسلام تقدیم کردهایم.
از جنگ ۱۲ روزه یاد میشود…؛ جنگی که پشت پردههای جان سوز و دردناکش سرشار از غرور و عشق بود. جنگی که امید خانوادهها، کودک هشت ماهه نزدیک به تولد را از ما گرفت اما دشمن خوب فهمید کوچک و بزرگ ما میداندارِ خاک، نگهدار پرچم جمهوری اسلامی ایران و حافظ امت اسلامیاش است. همانطور که رهبری گفتند پیروز جنگ ما بودیم و امروز باید حافظ آن باشیم و فریب خورده نشویم.....
بنظرم نقطه قوت امروز این برنامه همین تبیین روشن جنگ ۱۲ روزه و پیش از آن است؛ تبیینی که دلها را استوارتر، نفرت از صهیونیست را ملموستر و دلها را آمادهتر کرد.
روزی اصفهان را فقط به گنبدهای فیروزهای میشناختند اما امروز حماسههای غرور آفرین و غیرتمند زنان و مردان شهید و شهید پروران آن یکدکش نامش شده و چهرهای معنوی تاریخی بجا گذاشته است.

با ذکر یا زهرا، یا حیدر و سینه زنی، پیادهروی را آغاز میکنیم و راهی گلستان شهدا برای تشیع پیکرها میشویم؛ و در این میان موکبها از زائران فاطمی پذیرایی میکنند.
امروز تمام غمهای عالم بر روی دل امیرالمومنین است و ما آمدهایم تا با پیشکش کردن جوانانمان در راه اسلام حداقل بتوانیم کمی در این غم شریک باشیم.
جمعیت زیادی آمده است و آرام آرام اما با دلهایی همدل حرکت میکنم؛ همین همدلی حتی سختیهای مسیر را آسان کرده است.
در این میان روی یکی از ماشینها، چیزی شبیه به آهن آلات سوخته همراه با جمعیت جلو میآید! اسمش را موزه جنگ میگذارم؛ چرا؟! چون این همان آهنهای ماشین سوخته در جاده نجفآباد است که حامل زن باردارِ هشتماهه در شکم و پدری چشم انتظار بود…! اما توسط رژیم غاصب صهیونیستی در جنگ ۱۲ روزه مورد حمله قرار گرفتند و امید و چراغ دو خانواده را خاموش کرد...
به گلستان شهدا نزدیک میشویم و روضه، روضه حضرت رقیه میشود؛ فرزندان و دختران شهیدی که برخی در فراغ پدر درد دوری از عزیز دل را چشیدهاند… و احوال حضرت رقیه جان را کمی درک کردهاند!
امروز آمدهایم بگوییم مادر جان ما فرزندان شماییم، درسته خراب کردیم اما شما بززگی کنید و دست ما را بگیرید… اربعین و کربلای سال آینده ما را از همین الان امضا کنید....


