جمعه شب‌ها در طرفداری بخوانید

کتاب دی استفانو (۳)؛ بوی خاک مرطوب

عکس قدیمی اسطوره آرژانتینی رئال مادرید

آلفردو از باختن در هر چیزی متنفر بود. او به شکست‌ها، با تحمیل اقتدار خود به عنوان برادر بزرگتر پاسخ می‌داد. نورما به یاد می‌آورد: «اگر در هر نوع بازی، چه ورق، پارچیس یا هر چیز دیگری، به یکی از ما می‌باخت، می‌گفت: شما اصلاً از این بازی چی می‌دونین؟»

طرفداری | در دومین قسمت از کتاب دی استفانو، دوران کودکی او را از نظر گذراندیم و همچنین دیدیم که فوتبال و جامعه‌ی آرژانتین، در آن روزگار چه وضعیتی داشت. بدون معطلی و پر حرفی بیشتر، این شما و این ادامه‌ی ماجرا:

فصل دوم: بوی خاک مرطوب

خانه‌ی دو طبقه‌ی زیبایی که در خیابان کارابوبو، در منطقه‌ی فلورسِ بوینس آیرس، عقب‌تر از بقیه‌ی خانه‌ها قرار گرفته، بافتی متفاوت از منازل پیرامون خود دارد. در دو طرف آن، ساختمان‌های شیک و نوساز که در دهه‌های ۱۹۶۰ یا ۱۹۷۰ ساخته شده‌اند، قرار دارند و این خانه هم با شکوه باغش، مقابل آن‌ها قد علم می‌کند. گیاهان رونده‌ای که تا بیست یا سی فوت بالا می‌روند، دیوار سمت راست ساختمان را در دست گرفته‌اند.

ساکن قدیمی این خانه، که قدیمی‌ترین خانه در این بلوک است، تعریف می‌کند که در طول دهه‌ها، پیشنهادهای زیادی برای تبدیل ملکش به آپارتمان دریافت کرده، اما همیشه به آن‌ها «نه» گفته است. این خانه نزدیک به هفتاد سال است که در تملک خانواده‌اش بوده؛ یعنی از سال ۱۹۳۷. خانه‌ای که گرامی داشته شده و گنجینه‌ای از خاطرات زنده است. بعضی از گیاهانی که در باغ دارد و با دقت از آن‌ها مراقبت می‌کند، از همان زمانی که خانواده دی استفانو به آنجا نقل مکان کردند، یعنی زمانی که نورما شش ساله بود، در آنجا بوده‌اند.

خانه‌ی باراکاس که اولین خانه‌ی تمام بچه‌ها بود، برای خانواده‌ی در حال رشد کمی کوچک شده بود و این ویلا، همانطور که در آن زمان در توصیف خانه‌ی فلورس گفته می‌شد، فضای بسیار بیشتری را فراهم می‌کرد؛ نه فقط برای سه فرزند پرانرژی، بلکه برای دو سگ، یک قفس پر از پرنده و یک لانه‌ی مرغ، پشت آلاچیق خانه. باغ جلوی خانه تقریباً به همان سرسبزی و خوبی آن زمان، با درختان لیمو، سدر و بوته‌های بلند گل رز که خانه را از خیابانی وسیع محافظت می‌کردند، باقی ماند و نورما تا قرن بعد نیز از آن مراقبت کرد. برخی از گیاهان بالا رونده از قبل راه خود را به سمت نمای ساختمان و به سوی بالکن طبقه‌ی اول، که درست بالای ایوان جلویی بود، پیدا کرده بودند. تیرآهنی که بالکن روی آن قرار داشت، با یک ستون بتنی جایگزین شده است؛ احتمالاً به این دلیل که در اواخر دهه ۱۹۳۰ فرسوده شده بود، زیرا یک پسر بسیار پرانرژی، با پریدن از طبقه‌ی اول، از آن به پایین سُر می‌خورد؛ درست مثل یک آتش‌نشان که ناگهان به مأموریت فراخوانده شده است.

یک روز در سال ۲۰۱۵، وقتی نورما داشت در آن باغ زیبا کار می‌کرد، به من گفت که آلفردو کوچولو در دوران پیش از نوجوانی «یک شیطان کوچک» بود. او به جایی که قبلاً از آن یک میله بود و اکنون به یک ستون تبدیل شده است، چیزی که آلفردوی کوچک از آن سُر می‌خورد و به نقطه‌ای که گاهی از آنجا به سمت ترامواها سنگ پرتاب می‌کرد، اشاره کرد؛ ترامواهایی که با سر و صدا در خیابان کارابوبو حرکت می‌کردند. او بعد از پرتاب سنگ‌ها، به سرعت خود را پشت بوته‌ها و درختان باغ مخفی می‌کرد. این نوع شیطنت‌ها از طرف آلفردو و دوستانش برایش دشمن می‌تراشید. او خشم قصاب محلی را برانگیخت. مغازه‌اش در یکی از گوشه‌های نزدیک خیابان کارابوبو قرار داشت. آن مرد یک بار آلفردو را در یخچال مغازه‌اش حبس کرد تا او را تنبیه و بترساند و همچنین از این اذیت‌های مکرر، نزد مادر آن پسر، اولالیا، شکایت برد.

در مدرسه، آلفردو به شیطنت‌هایی مانند گره زدن انتهای آستین کت آویزان شده‌ی معلم و سپس خندیدن به تلاش معلم برای پوشیدن آن، معروف بود. پس از نقل مکان به فلورس، آلفردو به مدرسه‌ی مونتس دی اوکا رفت؛ جایی که حداقل یک اتفاق منجر به درگیری شدید بین آلفردوی پدر، که یک پدر محافظه‌کار بود، و یکی از کارکنان مدرسه شد؛ کسی که به دلیل یک تخلف انضباطی، پسر ارشدش را کتک زده بود.

درست در سمت چپ خانه، یک قوس روی راهروی ورودی کشیده شده است. نورما به یاد می‌آورد که این قوس، برای بازی‌های فوتبال، یا حداقل برای مسابقات شوتزنی که هر سه فرزند دی استفانو بازی می‌کردند، یک تیرک دروازه‌ی مناسب بود. اغلب نورما در دروازه قرار می‌گرفت. بقیه‌ی وسایلشان بیشتر دست‌ساز بود. آلفردو در تبدیل مواد بسته‌بندی انعطاف‌پذیر که پدرش از خشکشویی ژاپنی نزدیک خانه می‌گرفت، به توپ فوتبال ماهر شده بود.

حتی قبل از اینکه اعضای خانواده در خانه‌ی فلورس مستقر شوند، آلفردوی پدر و اولالیا تصمیم گرفتند که اولالیا به کمک نیاز دارد. همانطور که نورما دی استفانو به یاد می‌آورد: «معمولاً دختری برای این کار می‌آمد، اما در آن زمان، مادرم نتوانست کسی را پیدا کند. بنابراین یک پسر جوان داشتیم که به کارهای خانه کمک می‌کرد.» انریکه لوسادا حدود شش سال از آلفردو بزرگ‌تر بود و هواداری بوکا جونیورز را می‌کرد. سه کودک خانواده از بودن او لذت می‌بردند و به ویژه آلفردو از علاقه‌ی او به فوتبال و مشاوره‌های تاکتیکی و فنی‌اش قدردانی می‌کرد. لوسادا تمریناتی را برای پسرها سازماندهی کرد، از جمله تمریناتی برای تقویت پای ضعیف‌ترشان؛ در مورد آلفردو، پای چپ او. او هرگز بازیکنی دوپا نشد، اما بعدها از لوسادا برای آموزش و مشاوره‌ای که به او کمک کرد تا مزیت یک بازیکن دوپا بودن را داشته باشد، تشکر کرد.

نقل مکان از باراکاس به فلورس به معنای یک تیم محلی جدید به نام ایمَن و قدم گذاشتن در دنیای خشن فوتبال مردانه بود. دفتر مرکزی ایمَن، یک آرایشگاه محلی بود که صاحبان آن مشتری‌های ثابتی داشتند و بازیکنان جدید را در حین صحبت در مورد ورزش، بین کوتاه کردن مو و اصلاح صورت، جذب می‌کردند. آلفردو در ابتدا جوان‌ترین عضو تیم بود؛ تیمی که شامل مردانی حتی سی و چند ساله می‌شد. تولیو نیز بعدها برای آن‌ها بازی کرد و در خط میانی به میدان رفت. مکان بازی به در دسترس بودن یک زمین، یا یک قطعه به اندازه کافی بزرگ در پارک، بستگی داشت؛ اما تیم ایمَن آنقدر جدی بود که لباس مخصوص خود را داشته باشد؛ لباسی سفید با خطوط سبز که تماشاگران، عابران و به طور منظم، راهبه‌های یک صومعه در نزدیکی یکی از زمین‌هایی که استفاده می‌کردند را به خود جذب می‌کرد.

تولیو مقداری از استعداد پدرش را برای ورزش به ارث برده بود، اما آسیب‌پذیری‌اش در برابر مصدومیت را هم به ارث برده بود. این مسئله در نهایت امیدهای او برای موفقیت در این ورزش را محدود کرد. برادران با هم صمیمی بودند. نورما به یاد می‌آورد: «آن‌ها با هم کنار می‌آمدند اما از جهاتی کاملاً متفاوت بودند. شاید تولیو در خانه آرام‌تر و ساکت‌تر بود. آن‌ها با یکدیگر رقابت می‌کردند: آلفردو همیشه در مورد هر چیزی بسیار رقابتی بود.» پدرشان به دلیل بوکس بازی کردنِ بیش از حد خشن با یکدیگر، آن‌ها را سرزنش می‌کرد. آلفردو از باختن در هر چیزی متنفر بود. او به شکست‌ها با تحمیل اقتدار خود به عنوان برادر بزرگتر پاسخ می‌داد. نورما به یاد می‌آورد: «اگر در هر نوع بازی، چه ورق، پارچیس یا هر چیز دیگری، به یکی از ما می‌باخت، می‌گفت: شما اصلاً از این بازی چی می‌دونین؟»

به نظر خواهر و برادر کوچک‌ترش، آلفردو در مورد بسیاری از چیزها اطلاعات خوبی داشت و دوست داشت نقش یک دانای پیر را بازی کند. در جمع آن‌ها، او یک آدم شایعه‌ساز بود که اغلب مطالب را به اندازه‌ی کافی ناگفته می‌گذاشت تا مخاطبانش را کنجکاو و مجذوب خود کند.

نورما داستان‌های هشداردهنده‌ای را به یاد می‌آورد که آلفردو برای او و تولیو در مورد یک سری حوادث که آلفردوی پدر را تحت تأثیر قرار داده بود، تعریف کرد. این امکان وجود دارد که در ذهن نوجوان آلفردیتو، جزئیات خاصی اغراق شده و روایت‌هایش بیش از حد دراماتیک شده باشند، اما برای خواهرش، توصیفات او از یک تلاش برای اخاذی علیه خانواده بسیار واقعی به نظر می‌رسید. آلفردیتو که مانند پدربزرگش میگل بر خجالتی بودنش غلبه کرده بود، می‌توانست یک داستان را به خوبی تعریف کند و به آن اعتبار ببخشد. نورما به یاد می‌آورد: «به نظر می‌رسید آلفردو همیشه دقیقاً می‌داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است.»

دی استفانو بعدها در زندگی‌اش، همین حوادث را با جزئیات توصیف کرد. او آن را «تهدید مافیا» نامید و خطراتی را که پدرش احساس می‌کرد، در بستر تاریخی آن دوران قرار داد. دهه‌ی ۱۹۳۰ به دلیل تحولات سیاسی‌اش، کودتاهای نظامی آن دوره علیه دموکراسی و فرهنگ فساد دولتی و شرکتی، به عنوان «دهه‌ی ننگین» آرژانتین شناخته شد. همچنین عنصری از جرایم سازمان‌یافته وجود داشت که در شکاف‌های ایجاد شده توسط بی‌ثباتی اجتماعی، شکوفا می‌شد. جوامع با ریشه‌های ایتالیایی بیشتر به آن حساس بودند. افراد و خانواده‌های خاصی بدنام شده بودند؛ به ویژه در شهر روزاریو، جایی که گزارش‌های وحشتناکی از انتقام‌ها و کشمکش‌ها برای کنترل مناطق مختلف تجاری وجود داشت. چهره‌هایی مانند «چیچو گرانده» گالیفی و دخترش، آگاتا کروز گالیفیِ بی‌باک و چشم‌سبز، یکی از مغزهای متفکر تلاش برای سرقت از بانک در سال ۱۹۳۹ که شامل حفر یک تونل زیرزمینی طولانی بود، به نام‌های شناخته شده‌ای تبدیل شدند. همچنین فرانسیسکو «چیچو چیکو» مارونه و نیکولاس بالستری هم بودند. تعدادی قتل و آدم‌ربایی جهت اخاذی، به این باندها نسبت داده شد.

اگرچه روزاریو قلعه‌ی مافیای آرژانتین باقی ماند، تلاش‌های مختلفی برای حضور در پایتخت کشور، بوینس آیرس، صورت گرفت. شواهدی وجود دارد که تکنیک‌های ارعاب که توسط گروه‌های مافیایی در ایتالیا و حتی گانگسترها در شیکاگو و سواحل شرقی ایالات متحده آمریکا استفاده می‌شد، در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به آرژانتین رسید. در حالی که برخی از مهاجران از ایتالیای موسولینی می‌آمدند، برخی دیگر از آمریکای دوران ممنوعیت الکل و رکود، در جستجوی فرصت به سمت جنوب حرکت می‌کردند. جنبش‌های کارگری سازمان‌یافته آرژانتین و مجموعه‌های کشاورزی‌اش، شبیه به مؤسساتی بودند که یک مافیا می‌توانست به آن‌ها نفوذ و از آن‌ها سوءاستفاده کند. آلفردو دی استفانوی پدر به عنوان یک مقام ارشد بازار مرکزی بوینس آیرس برای کشاورزان، تأمین‌کنندگان و توزیع‌کنندگان سیب‌زمینی، بی‌شک داستان خوزه مارتیری، یک تاجر سیب‌زمینی را شنیده بود که پس از سرپیچی از تهدیدهای باج‌خواهی سران مافیا، شاهد پرتاب بمب به درون خانه‌اش بود. البته او زنده ماند.

در اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰، رئیس خانواده دی استفانو خودش تحت تهدید بود. نورما توسط برادر بزرگترش مطلع شد که پدرشان یک تپانچه در اتاق خوابش نگه می‌دارد و گاهی اوقات آن را هنگام رفتن به سر کار همراه خود دارد. دشمنانی که او برای محافظت از خود در برابر آن‌ها این کار را می‌کرد، شامل اخاذی‌کنندگان بودند. آن‌ها درصدی از درآمد هر محموله سیب‌زمینی را که از بازار مرکزی خارج می‌شد، طلب می‌کردند. گاهی اوقات، تهدیدشان با شلیک یک یا دو گلوله‌ی هشداردهنده به سمت وسایل نقلیه تحویل‌‌ بار، ابراز می‌شد. به گفته‌ی آلفردیتو، یک روز اعضا و شاید رهبران یک باند، با فورد خود جلوی خانه‌ی دی استفانو در فلورس ایستادند و با او و تولیو وارد گفتگو شدند و در حین صحبت به آن‌ها شیرینی و پول خرد پیشنهاد دادند. پسرها با وظیفه‌شناسی مادرشان، اولالیا، را صدا کردند، که با چاقوی آشپزخانه‌ای که برای آماده کردن یک مرغ برای شام استفاده می‌کرد، از خانه بیرون آمد. گانگسترها با دیدن این صحنه، با عجله آنجا را ترک کردند.

سمت و شغل آلفردوی پدر، او را به هدفی طبیعی تبدیل کرده بود زیرا او به وضوح توانایی مالی داشت. خانه‌ی زیبای دو طبقه در کارابوبو نشان از ثروت و جایگاه اجتماعی آن‌ها داشت. چند ماه پس از اینکه خانواده در آنجا ساکن شدند، دو مرد خوش‌لباس به آلفردوی پدر نزدیک شدند تا دو برابر مبلغی را که او به تازگی برای خانه پرداخته بود، به او پیشنهاد دهند. او مشکوک شد، به ویژه وقتی آن‌ها پیشنهاد دادند که برای یک فروش احتمالی، به جای محل کار او، در محل کار آن‌ها ملاقات کنند. زمانی که آن‌ها نسبت به این ایده که فروشنده قصد دارد یک دفتردار رسمی را به جلسه بیاورد، بی‌میلی نشان دادند و اصرار کردند که ترجیح می‌دهند آلفردوی پدر به تنهایی بیاید، تردیدش بیشتر شد. او به اولالیا گفت که از این برخورد ترسیده است و ظاهراً این حرف را در جایی که پسر بزرگ باهوشش می‌توانست بشنود، زد.

خانواده‌ی دی استفانو
خانواده‌ی دی استفانو
به ترتیب از راست به چپ: آلفردوی کوچک، آلفردوی بزرگ، نورما، اولالیا و تولیو

یکی از مافیایی‌های مظنون در آن ماجرا، نام خانوادگی خود را «دی کارلو» گفته بود. آلفردیتو، بیش از ۶۰ سال بعد، قیافه‌اش را به وضوح به یاد می‌آورد: مردی کوتاه قد، با ریشی مرتب. آن ویژگی‌ها به دلیل اتفاقی دراماتیک، در ذهن آن نوجوان مستعد مانده بود.

این اتفاق در سفری با قطار برای دیدن پسرعموهایش در شهر سن نیکولاس، در مسیر بوینس آیرس به روزاریو رخ داد. آلفردیتو، که در آن زمان ۱۱ یا ۱۲ ساله بود، همراه با پدرش سفر می‌کرد. ناگهان، او مطمئن شد که دی کارلوی مرموز را دیده است که با سه مرد دیگر در انتهای واگن رستوران، جایی که دی استفانوها برای خوردن غذا نشسته بودند، نشسته است. آلفردوی جوان، موج زدن ترس در چهره‌ی پدرش را به یاد می‌آورد. پسرش به سمت او خم شد و آرام پرسید: «اون آقای دی کارلو نیست؟» پدرش با قاطعیت به او گفت که به آن مرد نگاه نکند و ساکت بماند. در همین حال آلفردوی بزرگ یک برنامه‌ی اضطراری و غافلگیرکننده برای پایان سفرشان، حدود چهار و نیم ساعت بعد، طرح‌ریزی می‌کرد.

داستانی که آلفردو برای خواهرش در مورد اتفاقات بعدی در قطار بوینس آیرس به روزاریو تعریف کرد، می‌توانست از فیلم‌نامه‌ی یک وسترن یا هر یک از فیلم‌هایی که در آن زمان مخاطبان زیادی را در آرژانتین جذب می‌کردند، مانند «قاتلان» خوزه گارسیا سیلوا یا «در چنگ مافیا» اوگو آنسلمی، یا از یکی از نمایشنامه‌هایی که تئاترهای بوینس آیرس را پر می‌کردند، مانند «مافیا» و «دون چیچو»، برگرفته شده باشد.

کمی قبل از اینکه قطار شبانه وارد سن نیکولاس شود، آلفردوی پدر بی‌ سر و صدا چمدانش را درست بیرون واگن رستوران قرار داد. وقتی قطار شروع به آهسته شدن برای توقف در سن نیکولاس کرد و سایر مسافران برای پیاده شدن آماده شدند، دو دی استفانو در صندلی‌های خود باقی ماندند؛ انگار که مانند چهار مرد در انتهای دیگر واگن، قرار بود تا روزاریو در قطار بمانند. در یک لحظه، پدر بازوی پسرش را محکم گرفت، او را به سرعت از در به سمت خروجی هل داد و در حالی که چرخ‌ها هنوز می‌چرخیدند و سکو هنوز کمی جلوتر بود، پسرش را از کمربندش گرفت، چمدانش را قاپید و هر دو از قطار بیرون پریدند، از یک بوته عبور کرده و روی زمین افتادند، تا اینکه یک حصار جلوی سرعت آن‌ها را گرفت. آن‌ها همانجا، پشت یک پرچین، مخفی ماندند تا زمانی که بقیه‌ی مسافران سن نیکولاس به روش‌های معمول‌تر پیاده شدند. قطار با سر و صدا به راه خود ادامه داد، در حالی که دی کارلو و سایر گانگسترهای مظنون هنوز در آن بودند و به سمت روزاریو، یا همان شیکاگوی آمریکای جنوبی، می‌رفتند.

هنگامی که پدر و پسر در نهایت به خانه‌ی اقوام خود در سن نیکولاس رسیدند، با سؤالات کنجکاوانه در مورد اینکه چرا اینقدر دیر رسیده‌اند، مورد استقبال قرار گرفتند. آلفردوی پدر توضیح داد. به او توصیه شد که مشکلاتش را با مافیا حل کند، تا به ترس و نگرانی‌ای که زندگی خانواده را تهدید می‌کرد، پایان دهد. او این کار را انجام داد. چگونه؟ آلفردوی پسر با این باور بزرگ شد که پدرش در نهایت تسلیم باج‌خواهان شده بود و برای مدتی از فعالیتش در بازار سیب‌زمینی، به‌طور منظم مبالغی به سران مافیا برای حفاظت از آن‌ها می‌داد. نورما دربارهٔ این موضوع مطمئن نیست. او با شانه‌ بالا انداختن به یاد می‌آورد: «نمی‌دانم پدرم پولی به آن‌ها داد یا نه.»

هرچه بود، خانواده دی استفانو دلایل خود را برای دوباره نقل مکان کردن، یا حداقل گذراندن بیشتر وقت خود در محیطی روستایی‌تر، به دور از جرایم سازمان‌یافته، تلاطم‌های سیاسی و تنش‌های اجتماعی متمرکز در پرجمعیت‌ترین مناطق آرژانتین، داشتند. اما وقتی آلفردوی پدر تصمیم گرفت که با وجود نگه داشتن خانه‌ی فلورس، یک زندگی روستایی بیشتر به نفع خانواده خواهد بود، او برخلاف جریان جامعه حرکت می‌کرد. رکود بزرگ بر اقتصاد آرژانتین تأثیر گذاشته بود. این رکود به صادرات کشاورزی آسیب رساند و بحران، صدها هزار نفر را از حومه شهرها در جستجوی یک زندگی جایگزین، به درون شهرها سوق داد. آلفردوی پدر راه مخالف را در پیش گرفت، کشاورزی را انتخاب کرد و یک قطعه زمین در اطراف یک مزرعه بزرگ در خارج از شهر لوس کاردالس، که حدود دو ساعت با بوینس آیرس فاصله داشت، برای خود خرید.

در اینجا بود که پسر بزرگش علایق خود را توسعه داد؛ به ویژه عشق خود به چیزی که او بعدها به صورت شاعرانه آن را «بوی خاک مرطوب» توصیف کرد. اما با رفتن به آنجا، او به شدت احساس می‌کرد که این اقدام، امکان تبدیل شدن او به یک فوتبالیست برجسته و یک ورزشکار حرفه‌ای را بسیار دور از دسترس خواهد کرد.

لوس کاردالس قبلاً به عنوان «کوردوبای کوچک» شناخته می‌شد. این یک تأیید بر جذابیت‌های آن بود. هوای پاک آن حتی امروزه نیز مورد تحسین آن دسته از مردم بوینس آیرس است که می‌توانند خانه‌ی دوم داشته باشند یا یک رفت و آمد طولانی روزانه به پایتخت را تحمل کنند. در نیمه‌ی اول قرن بیستم، به ویژه برای کسانی که ریه‌هایشان در شهر آسیب دیده بود، در دورانی که سل به طور دردناکی باعث کوتاه شدن زندگی می‌شد، زندگی در آنجا توصیه می‌شد. لوس کاردالس هنوز هم جذابیت‌های زیادی دارد؛ مکانی با بوتیک‌ها و قهوه‌خانه‌های شیک، با املاکی که در حومه‌اش گسترش یافته‌اند. خانه‌ی سابق دی استفانوها می‌تواند به عنوان یکی از آن‌ها شناخته شود، اما در مالکیت خصوصی باقی مانده و از زمانی که خانواده در آن ساکن بودند، تغییر چندانی نکرده است. خانه‌ی آن‌ها با سقف سفالی‌اش، عقب‌تر از جاده‌ی اصلی، چند مایل خارج از مرکز لوس کاردالس، در انتهای یک جاده حدوداً ۴۰۰ متری که دو طرفش مزارع ذرت به چشم می‌خورد، قرار گرفته است.

نقل مکان به روستا به معنای تغییرات قابل توجهی برای آلفردوی جوان بود. تا زمانی که او ۱۴ ساله شد، تحصیلات رسمی او عملاً در اولویت دوم قرار گرفت و شغل تعیین شده برای او توسط پدرش یعنی کشاورزی، اولویت اول بود. کارآموزی او سخت‌گیرانه بود. او و تولیو زیر نظر والدینشان سخت کار می‌کردند. آن‌ها قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار می‌شدند و با حمل فانوس‌های روغنی بزرگ در تاریکی، راهی آغل می‌شدند تا گاوها را بدوشند. با بزرگ شدن گله، پسران دی استفانو مسئولیت‌های بیشتری را بر عهده گرفتند و در نهایت بر کار کارگران مزرعه نظارت می‌کردند. آن‌ها مسئول مدیریت خوک‌ها بودند. اگرچه این کار کمی ناخوشایند به نظر می‌رسد و قطعاً کاری طاقت‌فرسا و کثیف بود، اما زندگی جدید جذابیت‌های خاص خودش را داشت.

پسرها باید مراقب تهدید دام‌دزدان و سارقان می‌بودند؛ آن‌ها فضایی برای کاوش و قلمرویی برای رام کردن داشتند. آلفردو گل‌های خاردار را می‌چید و میوه‌ی پالپی آن‌ها را که مزه‌اش را دوست داشت، از آن‌ها بیرون می‌آورد. او به تخیلش اجازه می‌داد تا او را به ماجراجویی‌ها ببرد. در آن زمان، او به خواننده‌ی پر و پاقرص حماسه‌های «مارتین فیه‌رو» تبدیل شده بود، داستان‌هایی که یک نماد اساطیری آرژانتین را به تصویر می‌کشید: شخصیتی شجاع، نجیب و باهوش.

انجام دادن آن کارها، به نیروی جسمانی بالایی نیاز داشت. یکی از کارهایی که پسرها با لذت انجام می‌دادند، رام کردن اسب‌ها بود؛ چالشی که می‌توانست خطراتی داشته باشد و در عین حال عضلات ران، ساق پا و بالاتنه‌ی یک نوجوان را تقویت می‌کرد. آلفردو جوان یک سری دوئل‌ها و کشمکش‌های فرسایشی با اسبی به نام «سولکی» داشت که به زودی به خاطر لجبازی و غرایز سرکشش، در اطراف مزرعه به «شیطان» معروف شد. این اسب برایش به یک پروژه تبدیل شد؛ یک رقیب که او مصمم بود بر آن غلبه کند. یکی از سفرهای آلفردو جوان به شهر برای خرید مواد غذایی، زمانی که سولکی را به یک درشکه بسته بود، به دلیل اینکه اسب بالا پرید و از بند خود آزاد شد، نیمه‌کاره ماند.

خانواده دی استفانو به عنوان غریبه به لوس کاردالس آمده بودند و خانه‌ی جدیدشان در فاصله‌ی زیادی از مرکز اجتماع قرار داشت. این خانواده کمی کنجکاوی برانگیخت، به ویژه در نقطه‌ی اصلی گردهمایی مردم لوس کاردالس، یعنی کافه‌ای در گوشه‌ی خیابان ریواداویا و خیابان ۲۵ ماه می، روبروی میدان میتره. صاحب کافه، آلفینو دی یوریو، ساختمانی شیک را در دهه‌ی ۱۹۲۰ خرید و آن را با نیازها و علایقش تطبیق داد. آلفینو دی یوریو و پسرانش، تیتین و آتیلیو، بازیکنان پرشورِ پلوتا بودند؛ ورزشی که بیشتر با منطقه‌ی باسک در جنوب اروپا مرتبط است و در طول موج مهاجرت قرن نوزدهم به آرژانتین صادر شده بود. این بازی کمی شبیه اسکواش در فضای باز است، اما به جای راکت از سبد استفاده می‌شود و به فضای بزرگی با یک دیوار بلند نیاز دارد که یکی از آن‌ها در پشت کافه دی یوریو ساخته شده بود.

در جلوی کافه، اعضای تیم فوتبال آماتور شهر برای قهوه‌ نوشیدن دور هم جمع می‌شدند، تا در مورد انتخاب بازیکنان صحبت کنند، مسابقات را برنامه‌ریزی کنند و در مورد مشکلاتی که در بازی‌ها در برابر تیم‌های قوی‌تر از شهرهای بزرگ‌تر داشتند، آه بکشند. همانطور که آتیلیو، پسر آلفینو، که از نوجوانی یکی از اعضای ثابت تیم بود، برای پسران خودش، آلفردو و آلبرتو، تعریف کرد، آن بازیکنان به دی استفانوها علاقه‌مند شدند. آن‌ها کشف کردند که ساکن جدید آن محل، در دوران جوانی خود برای تیم ریور پلاته بازی کرده بود؛ آن‌ها دیدند که دو پسرش برای بازی شور و شوق دارند، همچنین ورزشکار، با استعداد و دارای چیزی هستند که شبیه به یک برنامه‌ی تمرینی منحصر به فرد به نظر می‌رسید.

آلبرتو دی یوریو، یک داستان‌سرای پر جنب و جوش، چیزی را توصیف می‌کند که باعث شد اولین بار پدرش، آتیلیو، و سایر اعضای باشگاه لوس کاردالس، به پسران دی استفانو به عنوان هم‌تیمی‌های بالقوه‌ی خود علاقه‌مند شوند. او به یاد می‌آورد که پدرش به او گفته بود: «آن‌ها تمریناتی را انجام می‌دادند که تقریباً حرفه‌ای به نظر می‌رسید. در امتداد جاده‌ای که به خانه‌ی مزرعه‌شان منتهی می‌شد، خیابانی وجود داشت که در دو طرفش در فواصل منظم درخت کاشته شده بود. آلفردوی پدر در یک انتها می‌ایستاد و آن‌ها را راهنمایی می‌کرد؛ در همین حال دو پسرش، هر کدام در یک طرف از جاده، توپ را بالا و پایین می‌بردند، دریبل می‌زدند، زیگزاگ حرکت می‌کردند، به جلو و عقب می‌رفتند و آن را در لا به لای درختان کنترل می‌کردند.»

ظاهراً آلفردیتو با زیگزاگ رفتن بین درختان سرو و با تشویق پدرش برای تقویت پای چپش، نوعی از حرفه‌ای‌گری ورزشی را به این منطقه‌ی روستایی دور افتاده آورده بود.

خیلی زود، هر دو پسر دی استفانو برای مدتی طولانی به تیم زیر ۱۸ سال لوس کاردالس راه پیدا کردند. درست مثل تجربه‌شان با تیم محلی ایمَن در فلورس، آلفردو و تولیو آخر هفته‌های خود را با مردانی در سنین مختلف می‌گذراندند، بازی و تمرین می‌کردند و در مورد آن منطقه و رقابت‌ها و سلسله مراتب آن یاد می‌گرفتند. آن‌ها شنیدند که چگونه باید به بازی‌ها در برابر تیم شهر اسکوبار با احتیاط و کمی احترام نزدیک شد.

مسابقات کانون زندگی اجتماعی شهری بودند. عده‌ی زیادی از ساکنان روی سکوهایی که در امتداد یکی از خطوط کناری زمین بازی شهر، در فاصله‌ی کمی از کافه دی یوریو در خیابان اصلی لوس کاردالس، قرار داده شده بود، جمع می‌شدند. هنگامی که آلفردوی پسر و تولیو به زمین می‌رفتند، آلفردوی پدر نیز به جوشش درمی‌آمد. او که در کنار خط و جدا از تماشاگران حضور داشت، در تمام مدت ایستاده و پر جنب و جوش بود. آلبرتو دی یوریو با چشمانی گشاده شهادت می‌دهد: «پدرم می‌گفت او مانند یک شیرِ در قفس بود. او در طرف دیگر زمین یعنی روبروی سکوی تماشاگران می‌ایستاد و بالا و پایین می‌پرید، دو پسرش را راهنمایی می‌کرد و بر سر آن‌ها فریاد می‌زد که: «تولیو، این کار را انجام بده!» یا «آلفردو، برو اونجا!» اما او فقط به این دو نفر دستور می‌داد. او سعی در مربیگری تیم یا به دست گرفتن کنترل نداشت؛ فقط سعی می‌کرد به پسرانش راه درست انجام دادن کارها را بیاموزد.»

اگر برگزاری آن مسابقات لحظات استرس‌زایی برای آلفردوی پدر به همراه داشت، استعداد پسرانش باعث شد دی استفانوها در اجتماع محلی مورد استقبال قرار بگیرند. نورما به عنوان یک تماشاگر سخت‌گیر شهرت یافت. همانطور که آتیلیو دی یوریو به پسرانش گفت، خواهر آن ستاره‌ها قبل از شروع بازی با والدینش به کافه می‌رسید و آماده بود تا به سایر هواداران و اقوام بپیوندد. او سپس اعلام می‌کرد که فقط به شرطی به بازی می‌رود که یک کیسه آجیل و تخمه آفتابگردان برای خوردن به او داده شود.

مراسم‌های دیگری نیز وجود داشت. در روزهای مسابقه، دی استفانوها حدود ۵ کیلومتر را از مزرعه تا مرکز شهر می‌دویدند. این حرکت یک صحنه‌ی دیدنی ایجاد می‌کرد. پسرها با شلوارک و پیراهن فوتبال، جلوی درشکه‌ای حرکت می‌کردند که پدرشان آن را هدایت می‌کرد و اولالیا و نورما هم در آن نشسته بودند؛ انگار که محافظان آن درشکه باشند. آلبرتو دی یوریو توضیح می‌دهد: «آن‌ها از همان زمان دیدی حرفه‌ای داشتند. در واقع از این دویدن‌ها به عنوان نوعی گرم کردن برای بازی استفاده می‌کردند. هیچ یک از دیگر اعضای تیم، چنین کاری نمی‌کردند.»

پسران دی استفانو اگرچه از هم‌تیمی‌های خود کوچک‌تر بودند، اما استانداردهای بازی را بالا بردند. آلفردو، که بیشتر در پست وینگر بازی می‌کرد، جایی که می‌توانست دریبل‌ها و فریب‌هایی را که در اطراف درختان جاده‌شان تمرین می‌کرد، به کار گیرد، تعدادی گل به شهرت رو به رشد لوس کاردالس در رقابت‌های منطقه‌ای اضافه کرد. دو دهه بعد، این شهر بسیار افتخار می‌کرد که زمانی خانه‌ی مشهورترین صادرات ورزشی آرژانتین در سال‌های پس از جنگ بوده است.

لوس کارادالس و دی استفانوها
نفرات جلوی زمین تیم لوس کاردالس در سال ۱۹۴۳
به ترتیب از راست به چپ: روزا گیگنا، تولیو دی استفانو، روبن پاچکو، آلفردو دی استفانو و آتیلیو دی یوریو

در کافه دی یوریو، عکس قهوه‌ای رنگِ تیم لوس کاردالس در سال ۱۹۴۳ با حضور آلفردو و تولیو دی استفانو به صورت برجسته نمایش داده شده است. سوغاتی‌های دیگری هم از ادامه‌ی دوران حرفه‌ای آلفردو وجود دارد که او به خانواده دی یوریو، که پس از مرگ تیتین و آتیلیو دی یوریو همچنان با آن‌ها در تماس بود، داده است. کفش‌هایی که او به عنوان یک وینگر تازه‌کار در لوس کاردالس پوشیده بود، به آتیلیو رسید و او به درستی آن‌ها را نگهداری کرد. آتیلیو آنقدر از جایگزین کردن آن‌ها بی‌میل بود که از بس آن‌ها را پوشید تا کاملاً فرسوده شدند.

لوس کاردالس دیگر هرگز تیمی به خوبی تیم سال ۱۹۴۳ نداشت؛ تیمی با حضور برادران دی استفانو در ترکیب، برادران دی یوریو در حمایت از آن‌ها، و آلفردو دی استفانوی پدرِ پر سر و صدا در کنار زمین. آن‌ها در مسابقات قهرمانی منطقه‌ای آن سال پیروز شدند و مقام اول خود را به لطف یک پیروزی پر تنش برابر رقیبی ترسناک یعنی اسکوبار، به دست آوردند. در طول سال‌ها، یک افسانه شکل گرفت که گل پیروزی توسط آلفردیتو دی استفانو، که در آن زمان ۱۷ ساله بود، از طریق یک ضربه‌ی برگردان الهام‌بخش، از آن نوع که او بعدها در دوران حرفه‌ای خود در مقابل دوربین‌ها و ده‌ها هزار شاهد اجرا می‌کرد، به ثمر رسید. اما ظاهراً آن گل در برابر اسکوبار هیچ یک از این افسانه‌سرایی‌ها را در خود نداشت. آلفردو دی یوریو، نگهبان دقیق خاطرات پدر و عمویش، می‌گوید: «داستان والیِ دی استفانو یک افسانه است. آن گل پس از یک دفع شلخته و ناموفق در خط دفاع اسکوبار به دست آمد. در نهایت آن توپ پس از برخورد به پشت پدرم در دهانه‌ی دروازه، گل شد.»

پایان فصل دوم

پیشنهادی باخبر