«باران تابستان»؛ در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت

عصر ایران؛ جواد لگزیان - «باران تابستان» روایتی شاعرانه است از یک زندگی غنی در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت. روایتی که یک خانواده فقیر، حاشیهنشین و پرجمعیت را به حکمت زندگی پیوند می دهد و بر بلندای درک هستی می نشاند.
مارگریت دوراس در «باران تابستان» همه تصورات مدرن درباره پیشرفت و خوشبختی را به کناری می نهد و قهرمان خود ارنستو را که تنها با دانش خواندن خودآموخته در پرتو کتابها پیش می رود را می ستاید و برمی کشد.
ارنستو قهرمان دوراس در این اثر با معرفتی که ریشه در ژرفای وجودش دارد چارچوب مدرن را نمی پذیرد، مدرسه را ترک می کند، آزادانه در هستی پرسه می زند و به سوی رهایی می رود.
جادوی کتاب
خانوادهای مهاجر در ویتری در حومه شهر پاریس در متن «باران تابستان» است. پدر و مادر که نه اصل و نسبِ درستى دارند و نه حرفهاى با چند بچه در خانه نیمهمخروبهاى روزگار می گذرانند و کتاب می خوانند:
«کتابهایى که مى خواندند از توى قطار پیدا کرده بودند یا از بساط حراجىِ کتابفروشىها به دست آورده بودند یا از کنار آشغالدانىها.
بهجد خواسته بودند عضو کتابخانه شهردارىِ ویترى شوند. نپذیرفته بودندشان: فقط همین را کم داشتیم. این جواب را شنیده بودند. دیگر هم پىگیر نشدند. قطار حومه شهرى هنوز بود، آشغالدانىها هم همینطور، مىشد کتاب پیدا کرد.»
تا ناگهان آن لحظه جادو، آن واقعیت گریزناپذیر زندگی به ناگهانی رخ می دهد.
ماجرا در زیرزمینِ نزدیک خانهشان شروع شد، دخمهمانندى که درش را باز گذاشته بودند تا بچهها بتوانند روزها بعد از غروب آفتاب یا در ساعات بعدازظهر که هوا سرد مى شد یا باران مى بارید به آنجا پناه ببرند و تا وقت شام همانجا بمانند.
در آن زیرزمین دخمه مانند، بچههاى کوچکتر کتابى را از زیر سنگ و کلوخ کف دخمه پیدا کردند و به ارنستو پسر بزرگتر دادند. بعد از کشفِ کتابِ سوخته، ارنستو روزها را در سکوت مى گذراند. تمام بعدازظهر در دخمه مى ماند و خود را با کتابِ سوخته مشغول مى کرد.
ارنستو مدرسه را رها می کند و خود خواندن می آموزد و می رود سراغ کتابها و می گوید: « بهمحض اینکه آدم در پرتو کتاب قرار مى گیرد... زندگى حیرتآور مى شود...»
خاطره درخت
در گام بعدی اثر درخت زنده می شود: «بعد، روزى خاطره درخت یکباره در ذهن ارنستو زنده مى شود. خاطره مربوط به باغچهاى بوده در تقاطع خیابان برلیوز و خیابان همیشه خلوتى به اسم کاملینا که با شیب تندى به دره کنار بزرگراه و به پُرت آلانگله در ویترى منتهى مى شده.
دورتادورِ باغچه با سیمهاى خاردار محصور بوده. حصار باغچه را با نظم خاصى درست کرده بودند، طورى که دیگران هم باغچههاى رو به خیابان را که همشکل و قواره این باغچه بود به همان نحو حصار کشیده بودند.
البته این باغچه هیچ تنوعى نداشت، نه کرتبندى داشت، نه گل، نه گیاه و نه هیچ پُشتهاى. فقط همین درخت را داشت، همین تکدرخت را. باغچه عبارت از همین درخت بود...
بچهها هیچوقت همچو درختى را ندیده بودند. مشابه آن در ویترى نبود، در تمام فرانسه هم نبود. در عین حال مى شد یک درخت معمولى قلمدادش کرد، مى شد نادیدهاش گرفت، ولى نمى شد. با همان یکبار دیدن هم در ذهن مى ماند.
قامت متوسطى داشت، تنهاش هم راست بود، مثل خطى بر صفحه سفید کاغذ. شاخ و برگى ظریف و گنبدىشکل داشت، و زیبا؛ به گیسوانى خیس مى مانست. در زیر این شاخ و برگِ زیبا باغچه امّا برهوت بود. چیزى در آن نمى رویید، نور نمى گرفت....
معلوم نبود این درخت چقدر عمر کرده است. تنها و تکافتاده، نسبت به فصول و آب و هوا بىتفاوت بود. در کتابهاى موجود در این شهر و احتمالاً در هیچ کجا اسمى از آن برده نشده بود. چند روزى پس از کشف کتاب، ارنستو به دیدن درخت رفته.
نزدیک درخت و مقابل سیمهاى خاردارى که درخت را احاطه کرده بوده، روى پشتهاى از خاک نشسته و نگاه کرده، بعد هم هر روز به آنجا رفته. گاهى هم ساعتها در آنجا مى مانده، البته مثل همیشه تنها.»
ارنستو
ارنستو قهرمان اثر زیستی غنی را تجربه می کند در پرتو جادوی کتاب و خاطره درخت: «ارنستو برایش گفته بوده که از وقتى کتابِ سوخته به دستش رسیده درختِ محصور به یادش آمده، و بهطور همزمان به این دو فکر می کرده، در این فکر بوده که چطور سرنوشت آنها متأثرش کرده، در جسم و روحش لانه کرده و با او عجین شده است، طورى که دیگر با همه چیز بیگانه شده بود.»
مارگریت دوراس
مارگریت دوراس (۱۹۱۴–۱۹۹۶) داستاننویس و فیلمساز فرانسوی در هندوچین مستعمره دیروز فرانسه و ویتنام امروز متولد شد و با ساخت بیش از ۱۹ فیلم و نوشتن ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلمنامه تلاش کرد ناکامیهای زندگی را پشت سر بگذارد.
آخرین گزارش دوراس از ویتری در صفحات پایانی کتاب آمده است: «در مدتى که مشغول نوشتن بودم، حدود پانزدهبار به ویترى سفر کردم، و همیشه هم در آنجا گم مى شدم.
ویترى حومه غریبى است، قابل شناسایى نیست، نامشخص است، من دیگر با آن اُخت شدهام، ویترى جایى است بیشوکم فاقد منظر ادبى، مشخصه چندانى هم ندارد.
پس، ویترىِ کتاب، ابداع من است. منتها نام موسیقیدانانِ نهاده بر کوى و برزن را و همچنین گسترش بىرویه این شهرِ حومهاىِ چند میلیون نفرى را با همان وسعت نامحدودش حفظ کردهام.
کلبه خانواده را هم در کتاب آوردهام، البته کلبه سوخته بود. شهردارِ ویترى بهدقت آتشسوزى را توضیح داد. رودخانه سن را هم، تا یادم نرفته بگویم، حفظ کردهام. رودخانه سن همیشه حضور دارد، همیشه هست، با همان شکوه، و در جوار کرانههاى اینک بایرش.....
باز تا یادم نرفته بگویم که درخت هم هنوز آنجاست. پرچین باغچه را دیگر سیمانى کردهاند، و آنقدر بلند که دیگر نمى توان تمامِ درخت را دید. البته مى شد رفت ویترى و نگذاشت که پرچین را سیمانى کنند، ولى کسى به من خبر نداد، بعد هم دیگر کار از کار گذشته بود. حالا فقط سرشاخهها را مى شود دید.
با این کار، دیگر درخت در معرض نگاه کسى نیست. گویا خوب از آن محافظت مى کنند. زیرِ شاخههایش چوب حایل کردهاند، باز هم قد کشیده است، تنومند شده است...»
«باران تابستان» اثر مارگریت دوراس با ترجمه قاسم روبین را در ۱۳۴ صفحه انتشارات اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.
پیشنهادی باخبر
تبلیغات