جمعه شب‌ها در طرفداری بخوانید

کتاب دی استفانو (۴)؛ پنج تفنگدار، ماشین مخوف ریورپلاته

عکس تاریخی فوتبال - ریورپلاته آرژانتین

وقتی ریور لقب «ماشین» گرفت، این نام ماندگار شد. معنای آن چندان به «بی‌روح» این تیم اشاره نداشت، بلکه اتفاقاً خلاقیت آن را می‌ستود. خط حملهٔ پنج‌ نفرهٔ ریور، در روان بودن حرکتش، درهم‌ تنیدگی نرم چرخ‌دنده‌ها و دقت در پاس‌ها و ایجاد فضا، همچون یک ماشین بود؛ البته همیشه در مسابقات لیگ چنین به نظر نمی‌رسید. در عصری از پیشرفت فناوری، زمانی که جادوی رادیو می‌توانست خبر مسابقات بزرگ فوتبال و آخرین تانگوها را به گوش شنوندگان در سراسر کشور برساند، این تیم به نمادی از «فناوری پیشرفته در قالب انسانی و ورزشی» بدل شد.

طرفداری | در سومین قسمت از کتاب دی استفانو، خواندیم که او چگونه به قهرمانی محلی تبدیل شد. همچنین بیشتر با شرایط زندگی شخصی و خانوادگی او آشنا شدیم. حالا نوبتی هم که باشد، نوبت فصل سوم این کتاب است.

فصل سوم: به ماشین خوش آمدی!

اگر در صبح‌هایی که پیش از سپیده‌ دم با صداهای حیاط مزرعه برمی‌خاستند، تصمیم دی‌ استفانوها برای جمع کردن وسایل و کوچ‌کردن تغییر بزرگی به نظر می‌رسید، این یک تبعید مطلق نبود. این خانواده همچنان پیوندی با بوینس آیرس داشت. خانه‌ای در خیابان کارابوبو، به‌ عنوان محل استقرار در زمانی که کسب و کار یا تفریح، آلفردوی پدر یا اولالیا را به پایتخت می‌کشاند، همچنان در اختیارشان بود. هر از گاهی، آخر هفته‌ها، همگی سوار تراموا از فلورس به سمت ورزشگاه تازه و باشکوه ریور پلاته روانه می‌شدند؛ ورزشگاهی که با وام آسان و مورد حمایت دولت آرژانتین ساخته شده بود و در همان محلی قرار داشت که امروزه ورزشگاه مونومنتال واقع شده است.

یکی از خاطرات پررنگی که با آلفردوی جوان باقی ماند، تماشای بازی ریور در برابر تیم کولو کولو از شیلی بود؛ و دیگری، دیدن عکس روز بعد در روزنامه، جایی که او و پدرش در جایگاه تماشاگران، در پس‌ زمینهٔ یکی از تصاویر بازی دیده می‌شدند.

فرزندان دی‌ استفانو شیفتهٔ فوتبال حرفه‌ای بودند؛ شیفتهٔ ریور پلاته، شیفتهٔ فراز و فرودهای رقبای ریور در لیگ، و شیفتهٔ ستارگان ورزشی، که در فضایی سرشار از اعتماد به‌ نفس رشد کرده بود؛ فضایی که در آن باور روزافزونی شکل می‌گرفت که در آرژانتین، یکی از بهترین فوتبال‌های دنیا جریان دارد. در کافهٔ دی یوریو در لوس کاردالس، رادیویی بزرگ (مدلی پیشرفته برای آن دوره، اما همچنان با شیپوری بزرگ و پیچ‌خورده) فضای قابل‌ توجهی از گوشهٔ کافه را اشغال کرده بود. طبق روایت‌های تیتین و آتیلیو دی یوریو، آلفردوی جوان اغلب روی صندلیِ کنار آن می‌نشست و گوشش را نزدیک دستگاه می‌برد تا گزارش زندهٔ مسابقات ریور را بشنود. مانند بسیاری از مردم کشور، او مجذوب توصیف‌های زنده و پرشور گزارشگر بازی، لالو پلیسیاری، می‌شد؛ و همچون بسیاری از آرژانتینی‌ها، تحت تأثیر استعداد هجومی تیم ریور در اوایل دههٔ ۱۹۴۰ قرار گرفت.

با روی کار آمدن اصول حرفه‌ای، ریور لقب همیشگی «میلیونرها» (Los Millonarios) را به ارث برد؛ آن هم به دلیل مبالغ هنگفتی که برای بازیکنانی همچون برنابه فریرا (ملقب به هیولا) و همکار خلاقش کارلوس بارویو پئوچله (ملقب به آشوبگر) هزینه کرده بود. آن دو در دههٔ ۱۹۳۰، سه عنوان ملی برای باشگاه به ارمغان آوردند. لقب پئوچله برخلاف ظاهرش، در تحسین او بود و به توانایی‌های این بازیکن در بداهه‌پردازی، غیرقابل‌ پیش‌بینی بودن و ایجاد آشفتگی در دفاع حریفان اشاره داشت. او همچنین بخشی از تیمی بود که عنوان قهرمانی ۱۹۴۱ را به دست آورد. وی سپس به‌ عنوان مربی، استراتژیست و استعدادیابی تیزبین، تأثیری عمیق بر دههٔ بعدی گذاشت.

بدون هدایت هوشمندانه و درک پیشروانهٔ پئوچله از فوتبال، شاید هرگز «ماشین» یا همان La Máquina متولد نمی‌شد؛ لقبی که به پنج بازیکن خط حملهٔ ریور در اوایل تا اواسط دههٔ ۱۹۴۰ داده شد: خوان کارلوس مونیوث، خوزه مانوئل مورنو، آدولفو پدرنرا، آنخل لابرونا و فلیکس لوستائو. آنان سبک فکری پئوچله را تکمیل کردند. این پنج نفر به نمادی از شکوه ورزشی در سراسر آمریکای جنوبی بدل شدند. دربارهٔ اینکه چه کسی نخستین بار اصطلاح «ماشین» را برای ریور ابداع کرد، روایت‌های مختلفی وجود دارد؛ هرچند یکی از معتبرترین ادعاها آن را متعلق به «بوروکوتو»، یا همان ریکاردو لورنسو رودریگز، روزنامه‌نگار سرشناس مجلهٔ ال گرافیکو می‌داند؛ مجله‌ای که در دههٔ ۱۹۴۰، عصر طلایی خود را به‌عنوان روایتگر، شکل‌دهنده و گاهی موعظه‌گرِ تمام امور مربوط به فوتبال آرژانتین می‌گذراند.

وقتی ریور لقب «ماشین» گرفت، این نام ماندگار شد. معنای آن چندان به «بی‌روح» این تیم اشاره نداشت، بلکه اتفاقاً خلاقیت آن را می‌ستود. خط حملهٔ پنج‌ نفرهٔ ریور، در روان بودن حرکتش، درهم‌ تنیدگی نرم چرخ‌دنده‌ها و دقت در پاس‌ها و ایجاد فضا، همچون یک ماشین بود؛ البته همیشه در مسابقات لیگ چنین به نظر نمی‌رسید. در عصری از پیشرفت فناوری، زمانی که جادوی رادیو می‌توانست خبر مسابقات بزرگ فوتبال و آخرین تانگوها را به گوش شنوندگان در سراسر کشور برساند، این تیم به نمادی از «فناوری پیشرفته در قالب انسانی و ورزشی» بدل شد.

این پنج تفنگدار ماشین، کاریزما هم داشتند. در جناح راست مونیوث بازی می‌کرد. او دارای ویژگی‌های بارز یک پیبه (فوتبالیست خیابانی) بود؛ گذشته و سبکی، که او را به‌ روشنی محصول زمین‌های خاکی و شهری و غریزه‌های سریع و زیرکانهٔ خیابانی نشان می‌داد. او در تیم گمنام «داک سود» مطرح شد؛ یکی از چندین باشگاه بوینس آیرس که با گذار از فوتبال آماتور به حرفه‌ای، اعتبارشان کاهش یافته بود. مونیوث با تشویق آنتونیو وسپوچیو لیبرتی، عضو جاه‌طلب وقت هیئت‌ مدیره (و بعدها رئیس ریور)، به این باشگاه آمد. لیبرتی در قد و قامت کوتاه او، سرعت و مهارت در کنترل توپ را دیده بود. مونیوث سرش را بالا می‌گرفت و با لذتی آشکار در جدال‌های تن به تن شرکت می‌کرد. معمولاً از آنها پیروز بیرون می‌آمد و توپ را همان‌جا داشت که دلش می‌خواست؛ به نظر می‌رسید پیشاپیش حرکت بعدی خود (یک فرار، یک سانتر، یا یک پاس رو به بیرون) را پیش‌بینی کرده است.

موزه ریورپلاته
بزرگداشت «ماشین» در موزهٔ ریورپلاته

بیشتر اوقاتی که عکس او روی جلد ال گرافیکو ظاهر می‌شد (که افتخاری بزرگ بود و آن زمان بسیاری از بازیکنان تعداد جلدهای مجله را همچون گل‌ها و جام‌هایشان می‌شمردند) در حال آماده‌سازی برای سانتر دیده می‌شد. نگاهش معمولاً به فاصله‌ای دور دوخته شده بود، مطمئن از اینکه پای راستش توپ را درست ارسال خواهد کرد.

آمادئو کاریسو، دروازه‌بان افسانه‌ای ریور در میانهٔ دههٔ ۱۹۴۰، می‌گوید: «شگرد مونیوث این بود که از مدافع حریف عبور کند و در همان سرعت بالا، سانتر یا پاس رو به بیرونی بفرستد. تیم ما از همین حرکت، گل‌های زیادی زد». این کار به‌ قدری منظم و مکانیکی بود که هواداران شعری موزون برایش ساختند: «خورشید برمی‌خیزد، ماه طلوع می‌کند، مونیوث سانتر می‌کند، لابرونا گل می‌زند». گاهی این شعر در ورزشگاه با سازهای نوازندگان تانگو همراه می‌شد.

لابرونا، که اصولاً در پست مهاجم چپ‌ بازی می‌کرد، گل‌های فراوانی زد. آمار گلزنی او تا قرن بیست‌ و یکم پابرجا مانده است. تنها آرسنیو اریکوی پاراگوئه‌ای در دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰، بیشتر از ۲۹۳ گل لابرونا برای ریور در بالاترین سطح به ثمر رسانده است. او دامنهٔ بازی وسیع‌تری نسبت به فریرا داشت و با چهرهٔ گستاخ و سبیل مرتبش، جذابیتی خاص به نمایش می‌گذاشت.

لابرونا از هشت‌ سالگی به ریور پیوست، تا ۴۱ سالگی برایشان بازی کرد و در دههٔ ۱۹۷۰ نیز مربیگری‌شان را بر عهده گرفت و چند عنوان قهرمانی کسب کرد. پسر یک ساعت‌ساز بود که گویا پدرش اصرار داشت او نیز همین حرفه را دنبال کند، اما او حسی خارق‌العاده از زمان‌بندی و پیش‌بینی داشت. در کودکی بسکتبالیست قابلی بود و ران‌های قوی‌اش به او اجازهٔ پرش‌های بلندی می‌داد که در محوطهٔ جریمه بسیار کارآمد بود. بسیاری از سانترهای مونیوث و دیگران، با سر یا پای لابرونا به گل تبدیل می‌شد.

هم‌تیمی‌هایش او را مردی مطمئن و شخصیتی مورد احترام در رختکن می‌دانستند. او شوخ‌ طبع بود، شرط‌بندی می‌کرد و هم‌تیمی‌ها را با داستان‌های تازه از سفر به پیست اسب‌دوانی سرگرم می‌کرد. خرافاتی هم بود. کاریسو، که سال‌ها در تمرینات ضربات او را دفع می‌کرد، می‌گوید: «او یک گلزن ذاتی و غریزی بود. خیلی زود می‌فهمید توپ به کجا می‌رود و خودش را به آنجا می‌رساند. همچنین عادت داشت درست پیش از آغاز بازی‌ها، آخرین شوت تمرینی خود را گل کند». هواداران ریور، همچون خانوادهٔ دی‌ استفانو، این لحظه را به فال نیک می‌گرفتند. کاریسو اضافه می‌کند: «تقریباً هیچ‌وقت در انجام این کار ناکام نمی‌‌ماند».

پئوچله بعدها نوشت: «لابرونا کسی بود که کار بقیه را تمام می‌کرد». با این‌حال، از میان آن پنج نفر، وینگر چپ تیم یعنی لوستائو، بیشترین تحسین پئوچله را برمی‌انگیخت. پئوچله خودش در ۳۳ سالگی بازنشسته شد؛ زمانی که دید ریور نسل تازه‌ای از بازیکنان آماده دارد تا میراث خلاقیت هجومی او را ادامه دهند. او شخصی متواضع و محتاط بود؛ لوستائو نیز در خارج زمین درون‌گرا، اما درون زمین یک جادوگر بود. کاریسو پس از دوازده سال همبازی بودن با او، لوستائو را «بهترین وینگر چپ تاریخ آرژانتین» توصیف کرد؛ قضاوتی که نیمهٔ دوم قرن بیستم و ۱۵ سال نخست هزارهٔ جدید را هم در بر می‌گیرد. «او سرعت بالایی داشت، اما می‌توانست ناگهان بایستد و سپس از حالت سکون به‌ سرعت شتاب بگیرد».

لوستائو به یاد چارلی چاپلین، نماد دوران سینمای صامت، لقب «چاپلین» گرفت؛ تا حدی به خاطر حالت بدنش که اغلب سرش کمی به یک سو خم می‌شد. او بذله‌گویی را به زمین فوتبال هم می‌آورد. یک داستان پر حرارت از علاقهٔ «ماشین» به حرکات نمایشی، به بازی نمایشی آنها در توکومان برمی‌گردد. تقاضا برای بلیت به‌قدری زیاد بود که ورزشگاه بیش از حد پر شد. پلیس سوار بر اسب تلاش می‌کرد اطراف زمین را کنترل کند. در یک لحظه، لوستائو هنگام دویدن توپ را از میان پاهای یک اسب که به خط کنار زمین آمده بود عبور داد. سپس خودش از زیر شکم اسب گذشت و با توپ زیر پایش بیرون آمد تا با حریف انسانی بعدی روبه‌رو شود.

او مثل مونیوث، در جناح مقابل توانایی و اعتماد به‌ نفس لازم را داشت تا فراتر از محدودهٔ بین خط کناری و محوطهٔ جریمه تأثیرگذار باشد. استقامت بدنی بالای او باعث شگفتی هم‌تمرینی‌هایش بود. برای پئوچله، پسربچهٔ خیابانی که حالا به رهبر پروژه تبدیل شده بود، لوستائوی باریک‌اندام تجسمی از لوچا (lucha) به معنای مبارزه یا ارادهٔ محض برای پیروزی بود. پئوچله توضیح می‌داد: «لوچا یک ویژگی جسمانی نیست، بلکه حالتی روحی است. آدم‌های قدرتمندی هستند که لوچا ندارند، و آدم‌هایی هستند که ضعیف به نظر می‌رسند، چون جثه‌شان کوچک است، اما ظرفیت عظیمی برای لوچا دارند. باور دارم هیچ نمونه‌ای بهتر از فلیکس لوستائو وجود ندارد؛ موردی استثنایی که همهٔ ویژگی‌های لوچا در او جمع شده بود. او می‌توانست به رقیبش طوری نگاه کند که انگار می‌گوید: خب، بیا جلو، چون وقتی من به تو برسم، این نبرد را می‌بازی».

لوستائو درون زمین با حقه‌هایش و مدام جلو و عقب رفتن در کنار خط، خالق شگفتی‌ها بود، اما هم‌تیمی‌هایش اغلب از بُعد شخصی زندگی او سر در نمی‌آوردند. با اینکه به ستاره‌ای برای ده‌ها هزار نفر تبدیل شد و در پیراهن ریور می‌توانست نمایشی تمام‌عیار ارائه دهد، در اوقات فراغت و معاشرت‌های اجباری با هم‌تیمی‌ها، فردی منزوی به شمار می‌رفت. یک هفته، در اوج دوران درخشش ریور در دههٔ ۱۹۴۰، اعضای تیم نگران شدند چون لوستائو (که به سختکوشی مشهور بود) سه روز پیاپی در تمرین ظاهر نشد و حتی صبح روز مسابقه نیز حضور نداشت. پس پئوچله به خانه‌اش در منطقهٔ آویانه‌دا رفت، در زد و دید این وینگر چپ، بالای پله‌ها جارو به دست، مشغول کارهای خانه است.

پئوچله پرسید: «فلیکس، چه خبر شده؟» لوستائو پاسخ داد: «هیچ‌چیز، فقط پنجشنبهٔ گذشته ازدواج کردم.» پئوچله که حق داشت فکر کند او را بهتر از هر کس دیگری می‌شناسد، شگفت‌زده شد: «و به کسی نگفتی؟» جوابش منفی بود. سپس اطمینان داد که برای مسابقهٔ عصر حاضر می‌شود؛ جایی که طبق معمول در سطحی عالی بازی کرد.

اغلب داستان‌های پشت‌پرده‌ای که هواداران ریور پلاته (مثل دی‌ استفانوهای فلورس و لوس کاردالس) را جذب می‌کرد، رنگ‌وبویی دیگر داشت و بسیار پر هیجان‌تر بود. آن‌ها دربارهٔ لوستائو نبودند. دو عضو دیگر خط حملهٔ افسانه‌ای ماشین، پدرنرا و مورنو، از جنس کاملاً متفاوتی بودند. نبوغ فردی‌شان با توپ و لذت آشکاری که از فوتبال می‌بردند، آن‌ها را در زمین چشمگیر می‌کرد؛ در بیرون از زمین نیز همین‌طور.

یکی از جملات مورنو، در اوج دوران حرفه‌ای‌ او که تا ۴۴ سالگی ادامه یافت، تقریباً به نماد روح زمانهٔ آرژانتین در دههٔ ۱۹۴۰ بدل شد؛ دهه‌ای که با وجود بی‌ثباتی سیاسی، مردم می‌توانستند در ورزشگاه‌های فوتبال و سالن‌های رقص، سرگرمی خیره‌کننده‌ای بیابند: «تانگو بهترین نوع تمرین است. به تو ریتم می‌آموزد، هنگام دویدن تغییر مسیر می‌دهی، همهٔ اعضای بدنت را به حرکت درمی‌آوری و تازه، عضلات شکم و پاهایت را هم تمرین می‌دهی».

شاید این تحلیلی با ارزش باشد، اما گاهی مورنو آن را بیشتر به‌ عنوان بهانه‌ مطرح می‌کرد تا یک فلسفه‌ ورزشی. روحیات بوهمیایی‌اش مشهور بود. او اهل نوشیدنی خوردن بود. دوستانش هنرمندان تانگو و بازیگران صحنه و پرده بودند. معشوقه‌هایش، ستاره‌های سینما و دختران خاندان هنری آرژانتین بودند. ازدواجش با پولا آلونسوی بازیگر، موقعیت سلبریتی‌ گونه‌اش را تثبیت کرد.

مردی خوش‌ قیافه، بلندقد و تأثیرگذار بود، با موهای روغن‌خورده و به عقب‌ شانه شده، سبیل و بینی برجسته‌ای که نشانی از شکستگی دوران نوجوانی‌اش در بوکس داشت. مورنو ساعت و زمان خودش را داشت. او مسن‌ترین عضو پنج‌ نفرهٔ ماشین بود (هنگام قهرمانی ریور در لیگ سال ۱۹۴۲، او ۲۶ سال داشت) و در حالی که مونیوث، لوستائو و لابرونا تازه از رده‌های پایهٔ ریور سر برمی‌آوردند، شب‌زنده‌داری‌ها و ولع لذت‌جویانه‌اش، بخشی از افسانهٔ او بود. 

بخشی از افسانهٔ مورنو به آن حس وفاداری بازمی‌گردد که در هم‌تیمی‌هایش برمی‌انگیخت. در ۱۹۳۹، ریور او را به‌ دلیل آمادگی غیرحرفه‌ای پیش از بازی حساس مقابل ایندپندینته تنبیه کرده و پس از شکست ۳-۲ خانگی، محرومش کرد. چندین هم‌تیمی با تجربه‌اش در اعتراض دست به اعتصاب زدند و دو ماه پایانی فصل از بازی کردن خودداری کردند. ریور در غیاب آنان نتوانست به راسینگ برسد و قهرمانی از دست رفت. تنها نکتهٔ مثبت ماجرا این بود که لابرونای آن زمان ۲۱ ساله، به ترکیب اصلی رسید و در ۹ مسابقه ۷ گل زد.

برخلاف تک باشگاهی بودن لابرونا، مورنو چنین نبود. در پایان یک دوران ماجراجویانه، فهرست تیم‌هایش به‌ اندازهٔ روابط بیرون از زمینش متنوع بود. او پسر یک پلیس بود و در کودکی طرفدار بوکا جونیورز. رد شدنش از سوی آن باشگاه او را به سمت رقیب اصلی‌شان، ریور، کشاند. سپس در ۱۹۴۴ برای ماجراجویی به مکزیک رفت و در ۱۹۴۶ قهرمانانه به ریور بازگشت. پس از آن در سراسر آمریکای لاتین پرسه زد: پیش و پس از قراردادی با بوکا در ۳۵ سالگی، در دو نوبت به یونیورسیداد کاتولیکا در شیلی رفت. بعدتر به اروگوئه و سپس برای مدتی طولانی به کلمبیا رفت، و سرانجام به بازی در فیلم بلند El Crack (1960) رسید؛ فیلمی دربارهٔ فوتبالیست جوانی جاه‌طلب. مورنو نقش بازیکن با تجربه و دنیا دیده‌ای را بازی می‌کرد که بخشی از دیالوگ‌هایش در صحنهٔ رختکن با پوشیدن تنها یک مایو بیان می‌شد. کارگردان فیلم، خوزه مارتینس سوارس، انتظار داشت تماشاگران برایش غش کنند: بدن عریان او به‌ هیچ‌وجه شباهتی به مردی در دههٔ چهلم عمرش نداشت که دو دهه خوش‌گذرانی، او را فرسوده کرده باشد.

بعضی روایت‌های به‌ جا مانده طی چهار نسل، تقریباً تصویری فراانسانی از مورنو ارائه می‌کنند. یک روز با وجود هشدار پزشک مبنی بر اینکه اگر در بازی بعدی ریور مقابل راسینگ کلوب آویانه‌دا شرکت کند، ممکن است بر اثر مسمومیت ناشی از افراط در الکل درون زمین بمیرد؛ او ۹۰ دقیقه کامل بازی کرد و به روایت لوستائو، از همه بهتر بود. یا یک روز دیگر در بازی خارج‌ از خانه مقابل تیگره، جمعیتی خشن سنگی بزرگ (که از ریل راه‌آهن آن حوالی برداشته‌ بودند) را دقیقاً به سمت بلندترین مهاجم ریور پرتاب کردند و به او اصابت کرد. در حالی که صورتش به‌ شدت خونریزی می‌کرد، حاضر نشد مداوا شود و گفت: «اگر پزشکان بیایند و مرا درمان کنند، روی برانکارد بیرونم می‌برند. نمی‌گذارم این حس خوب در آنجا ایجاد شود. تصور کن: از این به بعد در هر بازی شعار می‌دهند که ما مورنو را زدیم». 

او در بازی با هر دو پا مهارت داشت و می‌توانست با قدرتی انفجاری شوت بزند، اما ترجیح می‌داد در صورت امکان توپ را نرم و هوشمندانه از کنار دروازه‌بان عبور دهد. در ضربات سر نیز فوق‌العاده قدرتمند بود. کاریسو، که در دومین دورهٔ حضور مورنو در ریور دروازه‌بان بود، او را در ردهٔ سه یا چهار فوتبالیست برتر تاریخ آرژانتین قرار می‌دهد: «جای او کنار بزرگان است و منظورم واقعاً بزرگان است»؛ یعنی باید در کنار مارادونا، مسی و دی‌ استفانو دیده شود.

راز روان بودن و هماهنگی ماشین را «همدلی» و «پیوند تله‌ پاتیک» آن پنج نفر می‌دانستند. این پیوند همیشه بیرون زمین تکرار نمی‌شد. لوستائو سرش به کار خودش بود. لابرونا و پدرنرا روابط چندان خوبی نداشتند؛ اما پدرنرا و مورنو از همنشینی با یکدیگر لذت می‌بردند. اگر کسی می‌توانست شب‌نشینی‌های مورنو را تاب بیاورد، آن شخص پدرنرا با استقامت اجتماعی و روحیهٔ استقلال‌طلب و خوش‌گذرانش بود.

تأثیر پدرنرا بر شیوهٔ بازی ریور در دههٔ ۱۹۴۰ بی‌نظیر بود. کاریسو به یاد می‌آورد: «او ریتم بازی را تنظیم می‌کرد. یک استراتژیست بود. وقتی به گل‌های ماشین نگاه می‌کنید، بسیاری از آن‌ها از پاس‌های دقیق ریاضی‌وار او سرچشمه می‌گرفت که به لابرونا ختم می‌شد. او دقیق‌تر از هر کسی پاس می‌فرستاد و می‌توانست از فاصله‌های دور، پاس‌هایی با دقت بالا بدهد».

پدرنرا دورانش را به‌عنوان وینگر آغاز کرد؛ با آن پای چپ جادویی. پئوچله بر این باور بود که دید وسیع، حس ششم و دنبال گزینهٔ پاس گشتن، در پستی که توپ بیشتر به او برسد، کارایی بهتری دارد؛ به‌ویژه وقتی لوستائو جناح چپ را در اختیار گرفت. بنابراین او را تشویق کرد که نقش مرکزی در خط حمله بگیرد، اما نه به‌ عنوان مهاجم نوک متعارف شمارهٔ ۹ در سیستم WM (دو مدافع، سه هافبک، و پنج مهاجم)، بلکه با آزادی برای عقب‌نشینی بیشتر از حد معمول. پئوچله که همیشه دنبال برهم‌ زدن ذهنیت خطی حریفان بود، به پدرنرا اعتماد داشت تا تفسیر تازه‌ای از این نقش ارائه دهد. در قرن بیست‌ و یکم شاید از او به‌ عنوان «شمارهٔ ۹ کاذب» یاد می‌کردند، کسی که عقب می‌کشد و توپ را در میانهٔ میدان می‌گیرد.

پئوچله و پدرنرا بارها دربارهٔ استراتژی گفت‌وگو می‌کردند و گاه بحثشان شبیه درس مربی تانگو می‌شد که قدم‌ها را مشخص می‌کند. پئوچله مکالمه‌ای با پدرنرا دربارهٔ ریتم تیم را چنین به یاد می‌آورد: «موضوع ارتباط و سرعت پاس‌های ما بود. پدرنرا می‌گفت باید اساس کار بر سه پاس کوتاه باشد و سپس یک پاس بلند. من می‌گفتم دو پاس کوتاه، بعد یک پاس بلند. اما ریتمی که آدولفو می‌خواست بیشتر به بازیکنان می‌خورد. با دو پاس کوتاه، به دیگران زمان کمتری برای دویدن می‌دهید و امنیت آن تیم را به خطر می‌اندازید؛ خطر از دست دادن توپ و از دست دادن سازمان‌دهی. نقطه‌ ضعفش هم این است که چنین تأخیری، به مدافعان فرصت می‌دهد خودشان را سازمان‌دهی کنند».

برخی مدافعان رقیب در نهایت دریافتند که کلید متوقف‌ کردن ماشین، شاید در خفه‌ کردن پدرنرا باشد؛ حتی اگر مجبور شوند در راه کنترل حرکات غیرمتعارف او، از پست عادی خود خارج شوند. البته نظریه یک چیز بود، عمل چیز دیگر.

یکی از بهترین مدافعان یارگیر دنیا، اوبدولیو وارلا، کاپیتان اروگوئه، بارها و بارها در مسابقات اروگوئه - آرژانتین یا دیدارهای بین تیم باشگاهی‌اش، پنیارول، با ریور، با پدرنرا روبه‌رو شد و او را بهترین بازیکن جهان می‌دانست. درست پیش از فینال جام جهانی 1950، وارلا اعلام کرد که رویارویی با خط حمله‌ٔ درخشان برزیل در ورزشگاه ماراکانا به‌ مراتب کمتر از مهار بازیساز خلاق ریورپلاته و آرژانتین در دهه‌ٔ پیش، برایش دلهره‌آور است. وارلا پرسید: «چرا باید از برزیل بترسم؟ یادتان باشد من مقابل پدرنرا بازی کرده‌ام. به شما اطمینان می‌دهم هیچ‌کس به سطح او نمی‌رسد».

در دوران «ماشین»، ریور مالکیت توپ را گرامی می‌داشت و به نظر می‌رسید در حال نوآوری است. آن‌ها با وینگرهایی بازی می‌کردند که می‌توانستند با مهاجمان کناری جابجا شوند و یک شماره 9 داشتند که حرکات را از جایی آغاز می‌کرد که معمولاً هافبک دفاعی بازی‌سازی می‌کرد. آن‌ها به خاطر به گردش در آوردن مسحورکننده‌‌ٔ توپ مورد تحسین قرار گرفتند و در صفحات ال گرافیکو و کریتیکا، به‌ عنوان راهنمای فوتبال آرژانتین در مسیر سبکی پیچیده و متفاوت با بازی مستقیم و خطی انگلیسی‌ها معرفی شدند.

با این حال، این گاهی برای هوادارانشان زیاده‌روی به نظر می‌رسید. آن‌ها «ماشین» بودند، اما همچنین به عنوان «شوالیه‌های اضطراب» (Los Caballeros de Angustia) شناخته می‌شدند؛ نه به خاطر نشانه‌های اضطراب در بازی خودشان، بلکه به خاطر روزهایی که، حتی هنگام پاسکاری‌های پی‌ در پی، تماشاگران را با کمبود سرعت و بی‌میلی به حمله آزار می‌دادند. این احساس ایجاد می‌شد که برای بازیکنان، لذت از 15 یا 16 یا 17 پاس متوالی ارزشمندتر از تبدیل آن حرکات به گل است؛ گویی رقص اغواگرانه‌ٔ پاسکاری برایشان مهم‌تر از پیروزی نهایی بود.

در این میان، پدرنرا در نظر برخی هواداران مقصر این تعلل معرفی می‌شد؛ مردی که گاه لازم بود رو به جلوتر عمل کند. او مهارت‌های بسیاری داشت، اما سرعت انفجاری یکی از آن‌ها نبود؛ به‌ویژه در سال‌های پختگی‌اش.

ماشین، ستاره‌های رکوردشکنی مانند لابرونا در اختیار داشت، اما نتوانست پشت‌ سر هم به عنوان‌های قهرمانی‌ برسد. ریور ستایش‌شده‌ٔ نیمه‌ٔ اول دهه‌ٔ 1940 در سال‌های 1941 و 1942 قهرمان شد، اما تا 1945 دوباره قهرمانی لیگ را به دست نیاورد؛ در این فاصله بارها پشت سر بوکا قرار گرفت. رقابت در صدر جدول داخلی بسیار شدید بود. در سطح اول فوتبال داخلی، بوکا، سن لورنزو و ایندپندینته استانداردهای بالایی تعیین کرده بودند؛ هم در کیفیت تیم اصلی و هم در پرورش استعدادهای جوان.

مونیوث، مورنو، پدرنرا، لابرونا و لوستائو به‌عنوان یک پنج‌ضلعی ویژه در یادها مانده‌اند، اما آن‌ها گونه‌ای جدا از سایر بازیکنان نبودند؛ تنها وقتی کنار هم قرار می‌گرفتند، به بهترین شکل ترکیب می‌شدند و این چندان هم زیاد رخ نداد. به خاطر مصدومیت‌ها و سفر یک فصلهٔ مورنو به مکزیک در سال 1945، این پنج‌ نفر طی پنج سال در مجموع تنها 18 بار در یک ترکیب کنار هم بازی کردند.

برای نوجوانی که با شوق به ورزشگاه ریور می‌رفت یا در کافه دی یوریو در لوس کاردالس با گوش سپردن به رادیو اخبار «ماشین» را دنبال می‌کرد، نام‌های مونیوث، مورنو، پدرنرا، لابرونا و لوستائو مثل یک واحد جاودانه به نظر می‌رسید. نام‌هایی که تخیل را بر می‌انگیخت. آلفردو دی‌ استفانو حتی پس از هشتاد سالگی، وقتی از او می‌خواستند بهترین خط حمله‌ای که دیده را توصیف کند، همین پنج نام را ردیف می‌کرد: مونیوث، «ال چارو» مورنو، «ال مایسترو» پدرنرا، لابرونا و «چاپلین» لوستائو.

این نوجوان (دی‌ استفانو) می‌توانست با همه‌ٔ آن‌ها، پست به پست همذات‌ پنداری کند. او در تیم‌های آماتور شهر و روستایش، هم مثل مونیوث در وینگ راست بازی کرده بود، هم مثل لوستائو در وینگ چپ؛ هم در پست مهاجم دوم مثل مورنو و لابرونا، و هم در نوک حمله (اگرچه نه به آزادی عمل «ال مایسترو») مثل پدرنرا. روزی پس از ترک یک بازی ریور، رو به برادرش تولیو گفت: «وای، چه فوتبالی بازی می‌کنن!» و بعد اضافه کرد: «اما ما هم می‌تونیم. یه روزی ما هم می‌تونیم این کار رو بکنیم».

در مزرعه‌ٔ لوس کاردالس، آلفردو دی‌ استفانوی پدر نقش‌های دیگری برای تیم پسرانش در نظر داشت، نه اینکه آن‌ها صرفاً مورنو یا پدرنرای دیگری شوند. مسئولیت مستقیم مدیریت گله‌ٔ خوک‌ها به آلفردوی جوان و تولیو سپرده شده بود؛ تعدادشان خیلی زود به بیش از صد رأس رسید. پسرها از فروش هر حیوان سهمی قابل‌توجه دریافت می‌کردند. پدرشان با اعتماد کردن و دادن پاداش، آن‌ها را با کسب‌وکار کشاورزی آشنا می‌کرد. اگرچه روزهای یکشنبه با هیجان کنار زمین فوتبال قدم می‌زد، در باقی هفته مربی سخت‌گیر و دقیقی در آموزش جدی‌ترین کارها بود؛ کارهای واقعی.

گرچه خودش فوتبالی بود و حتی برای ریور هم بازی کرده بود، مقاومت شدیدی در برابر رؤیای فوتبالیست شدن پسرانش داشت. فوتبالی که از زمان او در سال 1913 تا دهه‌‌ٔ 1940 به‌ شدت تغییر کرده بود. او زمانی با پیراهن راه‌ راه قرمز و سفید برای ریور چند بازی معدود انجام داده بود؛ اما ریور از آن زمان به پیراهنی با نوار مورب قرمز تغییر کرده بود. آن زمان باشگاه کمتر از 700 عضو داشت، ولی تا دهه‌ٔ 40 این تعداد به ده‌ها هزار نفر رسیده بود.

بازیکنانی که آلفردوی پدر می‌شناخت، همه به شغل دیگری نیاز داشتند. یکی از آن‌ها، آلخاندرو لوراسکی، دروازه‌بان اصلی ریور بین سال‌های 1910-1907، بعدها برق‌کار شد. او که مردی نسبتاً کوتاه‌قامت برای دروازه‌بانی بود، سال‌ها بعد در 1944 دوباره سر راه خانواده‌ٔ دی‌استفانو قرار گرفت. اولالیا برای رفع مشکل سیم‌کشی در خانه‌ٔ واقع در فلورس به او مراجعه کرد.

در خلال کار، اولالیا درباره‌ٔ عشق و استعداد پسرش در فوتبال با او صحبت کرد. لوراسکی که هنوز با باشگاه در ارتباط بود، تصمیم گرفت موضوع را به گوش تیم استعدادیاب و مربیان تیم جوانان ریور برساند تا فرصتی برای تست فراهم شود. با وجود خطر ناراحتی همسرش، اولالیا این خبر را به پسرش رساند. از آن پس، آلفردوی جوان هر بار که مادر به شهر می‌رفت، او را با اصرار درباره‌ٔ آخرین خبرها از «لوراسکی واسطه» سؤال‌پیچ می‌کرد. سرانجام نامه‌ای رسید: دعوت‌نامه‌ٔ تست برای جوانی 17 ساله در ورزشگاه ریور، در یک بعد از ظهر گرم در مارس 1944.

آلفردو سوار قطار عازم بوینس آیرس شد، بعد به خانه‌ٔ فلورس رفت و با کمی دلهره، با تراموای شماره 88 خود را به ورزشگاه ریور رساند؛ این بار نه به عنوان تماشاگر، بلکه به عنوان آزمون‌دهنده. وقتی دید مسافری هم‌سن‌ و سال، با کفش‌های فوتبال پیچیده در روزنامه، او را همراهی می‌کند، دلش کمی آرام گرفت. دی استفانو خودش را معرفی کرد و فهمید نام طرف مقابل سالووچی است. هر دو معتقد بودند بهترین پستشان همان جایی است که مورنوی افسانه‌ای بازی می‌کرد: هافبک هجومی سمت راست.

به تخمین دی‌ استفانو، حدود 300 نفر آن روز در تست ریور حاضر بودند؛ البته در گروه‌های سنی مختلف که در عمل برای تیم‌های سوم، چهارم یا پنجم باشگاه رقابت می‌کردند. ساختار لیگ به گونه‌ای بود که تیم‌های ذخیره و جوانان باشگاه‌ها، همان روز و در همان مکان، قبل از تیم اصلی به میدان می‌رفتند.

ناظر این تست، کارلوس پئوچله بود؛ همان معمار فوتبالی و پرورش‌دهنده‌ٔ استعداد که «ماشین» را ساخته بود. در پایان جلسه، کمتر از 10 نفر برای تست دوم دعوت شدند. دی‌ استفانو و سالووچی هر دو انتخاب شدند. هنگام خروج، پئوچله شخصاً آن‌ها را صدا زد، مشخصات گرفت و گفت دو روز دیگر برگردند. آن‌ها با هم سوار تراموا شدند و با هیجان درباره‌ٔ مرحله‌‌ٔ بعدی ماجرا صحبت کردند.

این خبر اما برای آلفردوی پدر خوشایند نبود. پس از اینکه پسرش تست دوم را نیز با موفقیت گذراند و نظر مساعد مربیان را جلب کرد، مخالفت خود را نشان داد. فوتبال کردن در بوینس آیرس، در حالی‌که خانواده در لوس کاردالس بودند، از نظر او اتلاف وقت و انحراف از مسیر کار و کشاورزی بود. به گفته‌ٔ نورما دی‌ استفانو: «پدرم اصلاً فوتبال را شغل مناسبی نمی‌دانست».

از دید او، درآمد خوب از فوتبال تنها در رأس هرم ممکن بود و خطرات دیگری هم در کمین قرار داشتند. او سبک زندگی برخی ستارگان فوتبالی آرژانتین را کولی‌وار می‌دید و نگران سوءاستفاده‌ٔ افراد قدرت‌طلب و سودجو از پسرش بود. این حساسیت بعدها نیز در مذاکره‌هایش نمایان شد.

با این همه، سرانجام در برابر سماجت آلفردوی 17 ساله تسلیم شد و اجازه داد به ریور بپیوندد. ثبت‌نام دی‌ استفانو، لحظه‌ای سرنوشت‌ساز بود. حالا او موظف بود آخر هفته‌ها در بازی‌های تیم جوانان شرکت کند و دست‌کم دو بار در هفته در تمرین حاضر شود. گاهی این از لوس کاردالس ممکن بود، اما در عمل منطقی‌تر به نظر می‌رسید که او در خانه‌ٔ بزرگ خیابان کارابوبو بماند و از آنجا به تمرین برود. از این پس، آلفردوی جوان استقلال زیادی پیدا کرد؛ او بیشتر اوقات تنها زندگی می‌کرد و خودش مشغول آشپزی می‌شد.

او چند عادت عجیب و غریب مجردی پیدا کرد؛ مثل خریدن یک برش پیتزا در راه بازگشت به خانه تا آن را به عنوان صبحانه بخورد. اما در کنار این، تمرکز و پشتکاری در وجودش بود که به نظر می‌رسید او را از انتخاب‌هایی که می‌توانستند حواسش را از جاه‌طلبی‌ برای موفقیت در فوتبال پرت کنند، دور نگه می‌داشت. البته او قدیس یا گوشه‌نشین نبود، زیرا زندگی اجتماعی‌اش شامل قرار گذاشتن‌ها و همچنین شب‌های رقص و تانگو می‌شد؛ اگرچه خودش اعتراف می‌کرد که در رقصیدن، هیچ‌گاه شبیه مورنو جذاب و چشمگیر نبود.

دی استفانو ابتدا به تیم چهارم ریور (برای بازیکنان ۱۷ و ۱۸ ساله) ملحق شد. او خیلی زود خود را در کنار بزرگان «ماشین» یافت. در نخستین برخورد با مورنو، هنگامی که بازیکنان تازه‌کار و ستاره‌های تیم اول در تمرین یکدیگر را ملاقات کردند، آلفردو نصیحتی کوچک دریافت کرد. مورنو (مشهورترین فوتبالیست کشور) در حالی که این نوجوان مشغول پوشیدن جوراب‌هایش بود، به او نزدیک شد و توصیه کرد برای پیشگیری از مصدومیت، مچ‌هایش را با باند ببندد. او طریقهٔ صحیح بستن باند را نشان داد و گفت: «زمین‌های سنگی و ناهموار زیادی خواهی دید.» مورنو سپس نصیحتی دیگر کرد: «قبل از اینکه آنها فرصت کشتن پیدا کنند، تو آنها را بکش.» دی استفانو این جمله را به یاد سپرد و آن را همچون شعاری برای زندگی‌اش برداشت.

پئوچله که ناظر تیم‌های پایه و ذخیره بود، اعتقاد داشت تیم اصلی باید الگو باشد تا بازیکنان جوان از آن‌ها الهام بگیرند. در آن زمان، رناتو چزارینی (مهاجم سابق ریور که در دههٔ ۱۹۳۰ برای یوونتوس بازی کرده بود) سرمربی تیم اول بود، اما دربارهٔ بازیکنان جوان با پئوچله مشورت می‌کرد. ایدهٔ پئوچله این بود که اصول تاکتیکی در همهٔ سطوح باشگاه یکدست باشد تا ارتقای جوانان به تیم اصلی آسان‌تر شود. او باور داشت بهترین زمان برای معرفی یک بازیکن خیلی جوان، وقتی است که تیم در شرایط خوبی قرار دارد، نه هنگام افت آن. همچنین تأکید می‌کرد که نباید چند بازیکن جدید را همزمان به تیم بزرگسالان اضافه کرد و باید با دقت دلیل رفت‌وآمد بازیکنان جوان میان تیم رزرو و اصلی را برایشان توضیح داد تا روحیه‌شان حفظ شود. برای دی استفانوی نوجوان، پئوچله نه‌ تنها یک معلم، بلکه انگیزه‌بخش بزرگی بود؛ هرچند او عجله داشت سریع‌تر پله‌ها را بالا برود.

در سال ۱۹۴۴، تیم چهارم ریور مدعی قهرمانی در ردهٔ سنی خود بود و از موفقیت تیم اصلی تغذیه می‌کرد. مسابقات روزانه شامل چند بازی پشت سر هم بود و تیم‌های جوانان، صبح یا قبل از بازی تیم اصلی، مقابل رقیب همان روز به میدان می‌رفتند. بنابراین حتی بازیکنان ۱۷ ساله هم اغلب مقابل جمعیت بزرگی از تماشاگران بازی می‌کردند.

دی استفانو به‌ سرعت توجه‌ها را جلب کرد؛ به‌ویژه به‌خاطر موهای بلوندش. دروازه‌بان آن وقت تیم یعنی کاریسو، او را «خوش‌قیافه، با سرعت خیره‌کننده و بدنی قوی» توصیف می‌کرد. به مرور که در تمرینات مقابل هم قرار گرفتند، کاریسو به کیفیت تمام‌کنندگی دی استفانو پی برد و گفت: «او بهترین تمام‌کننده در بین تمام مهاجمان مرکزی بود که دیده‌ام. البته او می‌توانست در هر پستی بازی کند».

پئوچله تحت تأثیر همهٔ این‌ها قرار گرفت: تنوع‌پذیری، سرعت، شوتزنی و همچنین تمایل او به تفسیر نقش خودش در زمین، مشابه سبک پدرنرا در «ماشین». دی استفانو ابتدا به‌ عنوان وینگر راست در تیم چهارم بازی کرد، اما گاهی به مهاجم نوک گماشته می‌شد و از آنجا به عقب می‌آمد تا در میانهٔ میدان توپ‌گیری کند. او خیلی زود از انتظار کشیدن در کنار خط و چشم‌ به‌ راه پاس ماندن خسته شد، زیرا می‌خواست مشارکت بیشتری باشد. پئوچله این روحیه را پسندید و می‌خواست جوانان عملکردشان را تنها با گل و نبردهای فردی نسنجند.

در جریان یک برد ۹-۰ برابر حریفی ضعیف، دی استفانو که مهاجم نوک بود، حتی یک گل هم نزد. او ناامید از زمین بیرون آمد و گمان می‌کرد فرصت درخشیدن را از دست داده است؛ اما پئوچله با دقت به حرکات تیم توجه کرده بود و گفت: «آفرین آلفردو. تو امروز تیم را رهبری کردی.» اگرچه در لحظه آن جمله برایش بی‌روح‌ترین تعریف ممکن بود، بعدها فهمید که از صمیم قلب گفته شده است.

تیم چهارم ریور اغلب راحت برنده می‌شد، اما رقبای خطرناکی هم داشت. در همان فصل نخست دی استفانو، آنها در نهایت دوم شدند. در دیدار سرنوشت‌ساز برابر تیم چهارم پلاتنسه، بازیکنان ریور مدارک ثبت‌نامشان را پیدا نکردند و مسابقه لغو شد. بعدها مدارک در یک صندوق پستی کشف شد و شائبه خرابکاری پلاتنسه (که چند بازیکن مصدوم داشت) قوت گرفت. بازی دوباره برگزار شد و این بار پلاتنسه با تیم کامل‌ترش ۲-۱ به پیروزی رسید.

در همان سال، تیم اصلی ریورپلاته هم نایب‌ قهرمان شد و دو امتیاز کمتر از بوکا آورد، در حالی‌که برخی هواداران خواستار تزریق خونی تازه بودند. نگاه‌ها به داخل باشگاه دوخته شد و دی استفانو یکی از چهره‌های امیدبخش بود. او در تمرینات بیشتر و بیشتر فرصت یافت کنار همان بزرگان بازی کند که سال‌ها در ورزشگاه می‌دید یا در نشریات کریتیکا و ال گرافیکو درباره‌شان می‌خواند.

سرانجام در ۷ آگوست ۱۹۴۴، دی استفانو نخستین فرصت بازی در تیم اول ریور را پیدا کرد؛ ۲۹ سال پس از آخرین بازی پدرش برای این تیم. مسابقهٔ دوستانه‌ای برابر سن لورنزو در زمین بی‌طرف چاگاریتا، برای کمک به قربانیان یک حادثهٔ صنعتی بود. رئیس باشگاه، آنتونیو لیبرتی، قبل از بازی متوجه اضطراب او شد و گفت: «اشکالی نداره (پسر). نگران نباش. فقط نشون بده چطور بازی می‌کنی. یادت باشه تو امروز درست مثل همه هم‌تیمی‌هات هستی».

برای ۳۵ دقیقه، او همین حس را داشت. در جناح راست، توپ‌ها را برای لابرونا (برترین گلزن ریور در آینده) ارسال می‌کرد و پشت سر او پدرنرا در مرکز زمین طراح و خلاق حملات بود. در میانهٔ زمین هم صدای پرطنین یکی از دوستان آینده‌اش، نستور «پیپو» روسی، مایه دلگرمی‌اش بود.

حدود ۲۰ هزار نفر تماشاگر آمده بودند؛ از جمله خانواده و دوستان خودش از فلورس. آن‌ها شاهد چند حرکت امیدوارکننده از او بودند، اما ده دقیقه مانده به پایان نیمهٔ اول، او با مصدومیت مچ پا از زمین خارج شد. بدین ترتیب نخستین بازی‌اش برای تیم اول با تساوی ۲-۲ به پایان رسید. دوستانش که آن روز همراهش بودند، به یادش مدالی نقره‌ ضرب کردند. دی استفانو تا دهه‌ها بعد آن را جزو ارزشمندترین یادگاری‌هایش نگه داشت و در سال‌های کهن‌سالی آن را با افتخار به دیگران نشان می‌داد.

پایان فصل سوم

پیشنهادی باخبر