امپراتوری توهم و دروغ | روایت تکاندهنده نماینده سابق آمریکا در امور ایران از فروپاشی نفوذ واشنگتن در خاورمیانه
رویداد۲۴| رابرت مالی، نمایندهٔ ویژهٔ پیشین ایالات متحده در امور ایران و از دیپلماتهای کهنهکار آمریکایی، یادداشتی در نشریه فارن افرز نوشته و سیاست آمریکا در جهان و به ویژه در خاورمیانه را زیر سوال برده است. او در این مقاله با نگاهی انتقادی به سیاستهای آمریکا در خاورمیانه، بهویژه در قبال جنگ غزه و مسئلهٔ اسرائیل-فلسطین، نشان میدهد که چگونه واشنگتن طی دههها در دام توهمات، دروغها و خودفریبیهای تکراری گرفتار شده است.
مالی توضیح میدهد که دولتهای آمریکا، چه دموکرات و چه جمهوریخواه، همواره وعدههایی دادهاند که با واقعیتهای میدانی هیچ نسبتی نداشته است: از امید واهی به راهحل دو دولتی گرفته تا ادعای بیطرفی میان اسرائیلیها و فلسطینیها یا تصور اینکه فشارهای اقتصادی میتواند ایران و سایر بازیگران منطقه را مهار کند. او تأکید میکند که این دروغها و خوشبینیهای ساختگی نه تنها به صلح و ثبات نینجامیده، بلکه به تداوم جنگ، تقویت بازیگران تندرو و بیاعتبار شدن آمریکا در منطقه منجر شده است.
به باور نویسنده، ایالات متحده بهجای یادگیری از اشتباهات، آنها را تکرار کرده و در نهایت به جایی رسیده که شکاف میان قدرت واقعی و توان تأثیرگذاری سیاسیاش عمیقتر از همیشه است. نتیجه این چرخه، از نگاه او، سیاستی است که بیش از آنکه بر واقعیات استوار باشد، بر توهم، فریب و سخنان پوچ بنا شده است—سیاستی که امروز دیگر کمتر کسی در خاورمیانه آن را جدی میگیرد.
متن زیر ترجمه یادداشت رابرت مالی و حسین آقا در نشریه فارن افرز است؛
هر روز که از جنگ طولانی در غزه میگذشت، انتظار میرفت یک مقام در دولت بایدن یکی از این احتمالات را اجرا کند؛ آتشبس در آستانه تحقق بود، ایالات متحده به طور خستگیناپذیری در تلاش برای دستیابی به آن بود، نسبت جان اسرائیلیها و فلسطینیها اهمیت یکسانی قائل بود، توافق تاریخی عادیسازی عربستان و اسرائیل در دسترس بود و همه اینها به مسیر برگشتناپذیر تشکیل دولت فلسطینی گره خورده بود. هیچ کدام از این انتظارات اما کمترین شباهتی به حقیقت نداشتند.
مذاکرات آتشبس طولانی شد و وقتی نتیجه میداد، تفاهم حاصل شده خیلی زود فروپاشید. آمریکا از انجام تنها کاری که میتوانست آتشبس را محقق کند (مشروط کردن یا توقف کمکهای نظامی به اسرائیل که باعث ادامه درگیری میشد) خودداری کرد.
عربستان سعودی مرتبا تکرار میکرد که عادیسازی روابط با اسرائیل به پیشرفت تئوری تشکیل دولت فلسطینی وابسته است و دولت اسرائیل به طور مداوم چنین پیشرفتی را رد میکرد.
هر چه زمان گذشت، بیانیههای آمریکا بیش از پیش به کلماتی پوچ و بیاثر بدل شد. با این حال، این اظهارات ادامه یافت. آیا سیاستمداران آمریکایی خودشان به این گفتهها باور داشتند؟ اگر نه، چرا آنها را تکرار میکردند؟ و اگر باور داشتند، چگونه توانستند این همه شواهد خلاف را نادیده بگیرند؟
این دروغها پوششی بود برای سیاستی که حملات شدید اسرائیل به غزه را امکانپذیر کرد و بهبودهای کوچک و زودگذر وضعیت مردم غزه را نتیجه انساندوستی و تلاش آمریکا جلوه داد. خشونت اسرائیل در دوران ترامپ تشدید شد، اما دروغهای پیشین زمینه را فراهم کرده بودند. آنها به عادیسازی کشتارهای بیرویه، هدف قرار دادن بیمارستانها، مدارس و مساجد، استفاده از غذا بهعنوان سلاح جنگی و تداوم وابستگی به سلاحهای آمریکایی کمک کردند. بذرها کاشته شده بود و بازگشتی وجود نداشت.
بیشتر بخوانید:
چرا مجوز امنیتی راب مالی نماینده ویژه آمریکا در امور ایران تعلیق شد؟
این فریبکاری چیز تازهای نبود. ریشههای آن به سالها پیش از جنگ غزه و فراتر از مناقشه اسرائیل-فلسطین بازمیگشت. به یک عادت بدل شده بود. آمریکا دههها درباره موضع خود فریبکاری کرد، خود را میانجی معرفی نمود در حالی که آشکارا جانبدار بود. در جریان «فرآیند صلح» بیش از آنکه تغییری ایجاد کند، به تثبیت وضعیت موجود کمک کرد. آمریکا سیاست خاورمیانهای خود را به دروغ به عنوان ترویج دموکراسی و حقوق بشر معرفی میکرد؛ اعلام موفقیت میکرد، حتی زمانی که تلاشهایش پشت سر هم شکست میخورد، باز هم دروغ میگفت!
با آشکارتر شدن این دروغها و سختتر شدن نادیده گرفتن آنها، نفوذ آمریکا کاهش یافت. اسرائیلیها، فلسطینیها و دیگر بازیگران محلی ادعاهایی مانند راه حل دو دولتی، صلح، دموکراسی و میانجیگری آمریکایی را کنار گذاشتند و به خصومت واقعی، بدون پیرایه و ریشهدار خود بازگشتند؛ اسرائیل، بیمهار و بیقید، هر جا و هر زمان فلسطینیای را که مستعد کشتن باشد، هدف میگیرد؛ مثل دهه ۷۰ در امان، بیروت، تونس، پاریس یا رم و امروز در دوحه و تهران. در هر ۲ طرف، وضعیت بدتر خواهد شد و آمریکا تنها تماشاگر خرابهها خواهد بود.
کالبدشکافی یک شکست
زیستن در سیاست شکستخوردهی ایالات متحده در خاورمیانه مراحلی دارد؛ نخست، رویکردی اشتباه در پیش گرفته میشود: سوءبرداشت از شرایط، خطایی عمدی یا سهوی؛ همانند زمانی که مقامات آمریکایی ادعا میکنند بهترین راه برای تأثیرگذاری بر اسرائیل نه از طریق فشار بلکه با آغوشی گرم است.
معمای سیاست آمریکا در این است که گردانندگانش بسیار میدانند اما بسیار اندک میفهمند. اطلاعات، معادل فهم نیست؛ گاه حتی برعکس آن است. در سال ۲۰۰۰، مقامات ارشد اطلاعاتی آمریکا بر اساس آنچه دیده و شنیده و پنداشته بودند، به بیل کلینتون اطمینان دادند که یاسر عرفات، رهبر فلسطین، ناگزیر است پیشنهادهای کلینتون در اجلاس کمپدیوید را بپذیرد و نپذیرفتن آن دیوانگی است. عرفات آنها را رد کرد و در میان مردمش به قهرمان بدل شد. در سال ۲۰۰۶، دولت بوش علائم آشکاری را که از پیروزی حماس در انتخابات فلسطین خبر میداد، نادیده گرفت.
سالها بعد، پس از خیزش سوریه در ۲۰۱۱، اطلاعات خام بهاشتباه صحنه جنگی را تصویر میکرد که در آن، بشار اسد بخت اندکی برای بقا دارد و شورشیان راهی سریع به سوی پیروزی. در دولت بایدن نیز مقامات آمریکا به گزارشهای اطلاعاتی درباره دیدگاه رهبران ایران نسبت به توافق هستهای پیشنهادی تکیه کردند، اما ارزیابیهایشان بارها نادرست از آب درآمد. آنان از پیروزی برقآسای طالبان پس از خروج آمریکا از افغانستان غافلگیر شدند، از حمله حماس در ۷ اکتبر به اسرائیل شوکه شدند، و از فروپاشی رژیم اسد در سال بعد نیز متحیر گشتند—حتی از اینکه غافلگیر شده بودند، غافلگیر شدند.
با گذشت زمان، تشخیص اینکه خودفریبی کجا پایان مییابد و فریبکاری کجا آغاز میشود دشوار میشود. دادههای اطلاعاتی اغلب همراه با هشدار ارائه میشود. به مقامات یادآوری میشود که اطلاعات بهدستآمده تنها حاصل یک گفتوگو در یک مکان و یک زمان است، بدون بهرهگیری از تحلیل گستردهتر، زمینهی وسیعتر یا دانستن فرضیات ناگفته. ممکن است به آنها گفته شود این قطعهها کل پازل نیستند و داشتن بخشی از پازل میتواند گمراهکنندهتر از نداشتن آن باشد. اما این هشدارها چندان کارآمد نیست. برای کسانی که هرگز با اطلاعات خام مواجه نشدهاند—اطلاعات ناشی از استراق سمع یک مکالمه، محتوای یادداشت محرمانه—هیجان وصفناپذیر است. گویی در اتاق قهرمانان حاضرند و در ذهنشان نفوذ کردهاند؛ برتریای دارند که آنها فاقد آنند. احساس میکنند میدانند. اما در حقیقت نمیدانند.
معمای اصلی در این نمونهها صرفاً اشتباه محاسبه آمریکا نیست. اشتباه کردن، امری غیرعادی نیست؛ برای بسیاری از سیاستگذاران بخشی از کار است. آنچه غیرعادی است، این است که چرا این شکستها بارها رخ میدهند بدون آنکه مسئولیت فردی یا نهادی بهدنبال داشته باشند؛ بهندرت حتی توبیخی ملایم، چه برسد به بازنگری جدی.
مشکل در این است که آمریکا چرا تا این اندازه در برابر تغییر روشهایش مقاومت میکند. حتی گیجکنندهتر از خودِ خطاها یا تکرار لجوجانه آنها، عادت مقامات آمریکایی به بیان دروغی است که خود میدانند دروغ است، حتی وقتی میدانند دیگران هم از دروغ بودنش آگاهند. سیاستمداران آمریکایی کاری را انجام میدهند که فکر میکنند نتیجه میدهد، دوباره همان کار را تکرار میکنند حتی وقتی نتیجه نداده، میگویند نتیجه داده در حالی که همه میدانند نداده.
این شیوه، یعنی عادی بودن بیان منظم سخنان خوشبینانه از سوی آمریکا در تضاد آشکار با شواهد و کارنامهای اسفناک، عجیبترین و گیجکنندهترین بخش ماجراست.
چگونه یک توهّم به دروغ بدل میشود
دروغها در قلب سیاست و دیپلماسی جا دارند؛ اما «دروغ»ها هم با هم یکی نیستند. نوعی از دروغ ادعا میکند که در خدمت خیر عمومی است؛ مانند زمانی که جان اف. کندی، رئیسجمهور آمریکا، افکار عمومی را درباره تفاهم محرمانهٔ آمریکا و شوروی گمراه کرد. نوعی دیگر «دروغ بزرگ» است: عریان و مکرراً تکرارشونده، با هدف تبدیل مخاطب به مؤمنی بیاختیار. «دروغ زیرکانه»، سبکی که هنری کیسینجر در آن تبحر داشت و دولت جورج دبلیو. بوش پیش از یورش به عراق بدان دامن زد. چنین دروغی میتواند جنگی را توجیه کند یا از آن جلوگیری کند؛ میتواند گرهای را بگشاید؛ میتواند بکشد. دروغِ درماندگان برای برانگیختن امید—سخنگوی صدام در جنگ ۲۰۰۳ عراق که در میانهٔ نابودی از پیروزی دم میزد. دروغِ فرودست—آنگونه که عرفات به آن چنگ میزد؛ به مصریان میگفت دشمنش سوریه است، به سوریها میگفت مصر است، و به سعودیها میگفت هر دو. دستور دهندهٔ یک عملیات بود و بعد وانمود میکرد از عامل آن بیخبر است؛ از سوی دیگر، نسبت به کسی ادعای آشنایی میکرد که هرگز به چشم ندیده بود. همه خیلی زود آموختند که به او اعتماد نکنند—و این درس زود آموخته شد.
دروغهایی هم هست که کاری را پیش میبرد_ حتی اگر آن «کار» زشت، پلید یا خشونتآمیز باشد. آنها هدفی دارند؛ آنچه به تدریج دیپلماسی خاورمیانهای آمریکا را آکنده و فاسد کرد از این دست نبود؛ با اینها هم متمایز بود، چون هیچکس را فریب نمیداد و گویندگانشان هم لابد میدانند که کسی فریب نمیخورد_ وقتی یک دولت آمریکا پس از دیگری، در زمانی که تحقق راهحل دو دولتی عملاً ناممکن شده، همچنان عزم خود را برای دستیابی به آن اعلام میکند؛ وقتی دولت بایدن میگوید به یکسان برای جان اسرائیلیها و فلسطینیها اهمیت قائل است.
آیا همهٔ اینها «دروغ» بود؟ بسیاری از این ادعاها در آغاز از جنس دروغ نبودند؛ از سوءبرداشت یا خودفریبی سرچشمه میگرفتند. در آستانهٔ نشست ۲۰۰۰ ژنو میان کلینتون و حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه، همهٔ اعضای تیم آمریکایی باور داشتند که اسد پیشنهاد صلح اسرائیل—که برای انتقال آن مأمور شده بودند—را رد خواهد کرد؛ حتی به نخستوزیر اسرائیل هم همین را گفته بودند. با این حال لابد خود را قانع کردند که «شاید» شانسی باشد؛ وگرنه چرا میرفتند؟ در کمپدیویدِ ۲۰۰۰ نیز طرفهای آمریکایی خود را مجاب کردند که توافقی میان عرفات و ایهود باراک در دسترس است، در حالی که درباره هیچ چیز—نه تقسیم سرزمین، نه وضعیت اورشلیم/قدس، نه سرنوشت آوارگان—توافقی وجود نداشت. وقتی در دور دوم ریاستجمهوری باراک اوباما، جان کری—در ابتدای مأموریت دیپلماسی اسرائیل-فلسطیناش—گفت دو طرف از همیشه به توافق نزدیکترند، بعید است تظاهر کرده باشد. وقتی مقامهای دولت بایدن ادعا کردند عربستان آمادهٔ عادیسازی با اسرائیل خواهد بود، احتمالاً واقعاً همین را میپنداشتند؛ بههرحال، محمد بن سلمان، ولیعهد سعودی، در خلوت چنین القا کرده بود.
با گذشت زمان، تفکیک مرز میان خودفریبی و فریبکاری دشوار میشود؛ این دو در هم میآمیزند. توهّمی که علیرغم بطلانِ آشکارش بیوقفه تکرار شود، دیگر توهّم نیست و به دروغ بدل میشود.
ادعاهای مکرر مقامهای آمریکایی طی دههها—اینکه به راهحل دو دولتی متعهدند و دور دیگری از مذاکرات میانجیگرانهٔ آمریکا میتواند آن را محقق کند—بیتردید در آغاز از باور صادقانه زاده شد. اما وقتی پس از شکست پشت شکست همچنان همان ورد را تکرار میکنند، دیگر توهّم نیست؛ فریبی است عمدی.
مقامهای آمریکایی با ایمان به ژنو و کمپدیوید رفتند و همزمان میدانستند هر دو شکست خواهد خورد؛ به ابتکار کری باور داشتند و میدانستند خیالپردازانه است؛ مطمئن بودند عادیسازی سعودی-اسرائیلی دستیافتنی است و در عین حال پذیرفته بودند که دستکم در مقطع فعلی، رؤیایی واهی است. آنها هم میدانستند و هم نمیدانستند، و مطمئن نبودند کدامشان درست است.
جورج اورول در رمان ۱۹۸۴ نوشته: «گذشته پاک شد، پاک شدنش هم فراموش شد، و دروغ حقیقت گشت.»
محدودیتهای قدرت
زمانی فرا رسید که ایالات متحده در تعاملات خود با خاورمیانه، خوشبینی را به منزلهٔ یک «دین» برگزید؛ پیوسته سخنان توخالی گفت و ادعاهایی مطرح کرد که رویدادها بهسادگی بطلانشان را نشان میداد. این عادتِ شکلگرفته را نمیتوان از فرسایش قدرت و نفوذ آمریکا جدا کرد.
هیچ طرفی قادر به برابری با سلطهٔ نظامی یا اقتصادی آمریکا نیست، اما شمار فزایندهای از شرکا و دشمنان در خاورمیانه آموختند که آن را نادیده بگیرند. اگر قدرت یعنی فراتر بردن تواناییها و جهتدهی به رفتار دیگران، آنچه رخ داد عکس آن بود؛ . ایالات متحده با همهٔ قدرتش بارها از سوی اسرائیل و حتی گاهی فلسطینیها پس زده شد و جز نظارهگری بر شرمندگی خود کاری نکرد؛ در افغانستان همچون عراق، آمریکا نشان داد حتی نمیداند چگونه باید جنگید، چه رسد به پیروزی در جنگ. جنگ عراق با حکومتی تحت نفوذ ایران و شبهنظامیان پایان یافت و جنگ افغانستان با بازگشت طالبان به قدرت پس از عقبنشینی خفتبار آمریکا.
ایالات متحده در خاورمیانه خوشبینی را به دین بدل کرده بود. این کشور نشان داد که توانایی مدیریت صلح را نیز ندارد. در سراسر منطقه، دیکتاتورها را در آغوش کشید، سپس سرزنش کرد، و دوباره به آغوششان بازگشت. در ۲۰۱۱ به دنبال گذار دموکراتیک در مصر بود؛ فصلی که با حکومتی بستهتر و سرکوبگرتر از نظام پیشین بسته شد. همان سال، اوباما دستور حملات هوایی علیه لیبی داد که به سقوط معمر قذافی انجامید. نتیجه، جنگ داخلی، بیثباتی، گسترش شبهنظامیان مسلح و سیل سلاحها به آفریقا و پناهجویان به اروپا بود. اوباما امیدوار بود عملیات موفق شود؛ بعدها آن را «نمایش افتضاح» نامید. تلاشهای بعدی دولت اوباما برای سرنگونی رژیم سوریه از طریق سرمایهگذاری سنگین بر مخالفان مسلح نیز همان الگو را دنبال کرد: مداخلهٔ آمریکا جنگ داخلی را طولانیتر کرد، مداخلات ایران و روسیه را تشویق نمود و نتوانست مخالفان را به قدرت برساند. بسیاری از سلاحهایی که آمریکا به سوریه ارسال کرد به دست گروههای جهادی افتاد که آمریکا سپس ناچار شد برای مهارشان تلاش کند.
حتی وقتی نتایجی که آمریکا برایشان تلاش کرده بود رخ دادند، به خواست واشنگتن نبود. سالها تلاش برای تضعیف جنبشهای مسلح منطقهای—حزبالله، شبهنظامیان عراقی، گروههای فلسطینی، حوثیها—تأثیر اندکی بر نفوذشان داشت. آمریکا به شیوههای مختلف کوشید آنها را زمینگیر کند و ضرباتی هم زد، اما آنان بار دیگر برخاستند و از دشواریها نیرو گرفتند. ضربهٔ واقعی را اسرائیل در سپتامبر ۲۰۲۴ زد. مقامهای آمریکایی مبهوت ماندند وقتی دیدند گروهی که آمریکا آن را «تروریستی» مینامید، بهسرعت اسد را سرنگون کرد، کاری را به انجام رساند که واشنگتن سالها برایش تقلا کرده و ناکام مانده بود، و سپس در جایگاه حاکم تازه، ناگهان از دید آمریکا از «جهادی» به «سیاستمدار» دگرگون شد.
گاهی عجیبتر از همه، هم تظاهر هست و هم اعتراف به تظاهر. دولت بایدن خروج ترامپ از توافق هستهای ایران در ۲۰۱۸ و بازاعمال تحریمها را محکوم کرد؛ اما همزمان به خود بالید که حتی یک تحریم را برنداشته، بسیاری را افزوده و وعده داد فشار را بیشتر خواهد کرد—همان فشاری که خودش به ناکارآمدیاش اعتراف داشت. جو بایدن نیز، هنگامی که نیروهای آمریکایی در پاسخ به حملات حوثیها علیه کشتیهای تجاری به آنها حمله کردند و سخنگویان نظامی آمریکا پیدرپی از موفقیت گفتند، این جملهٔ حیرتانگیز را به خبرنگاری گفت: «وقتی میپرسید آیا این حملات کار میکنند، آیا جلوی حوثیها را میگیرند؟ نه. آیا ادامه خواهند یافت؟ بله.»
شکاف میان کلمات و واقعیت تقریباً غیرقابل درک است، مگر آنکه نشانهای از پایان یک عصر باشد. این وضع دلتنگی ابرقدرتی را تداعی میکند که روزی همهچیز را به دست میآورد و اکنون در حسرت آن روزهاست.
بازگشت به واقعیت
نحوهٔ واکنش اولیهٔ جهان عرب به انتخاب دوبارهٔ ترامپ در سال ۲۰۲۴ بسیار معنادار بود. بر اساس هر معیاری، همه چیز باید علیه ترامپ می بود. در دورهٔ نخست ریاستجمهوریاش، بهطور قاطع کفهٔ ترازو را به نفع اسرائیل سنگین کرده بود؛ مشتاق بود با سنتها قطع رابطه کند و بدیهیاتِ «فرآیند صلح» را به کناری بیافکند. در کارزار انتخاباتیاش، از بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، خواسته بود در غزه «کار را تمام کند». هر گونه اعتراض اخلاقی مقامات بایدن نسبت به رفتار اسرائیل در جنگ، برای ترامپ بی معنی بود. با این حال، در روزهای نخست، در بسیاری از گوشههای خاورمیانه، آسودگی خاطر بیش از یأس به چشم میخورد.
یک توضیح این است که «یک مستبد از همراهی با مستبد لذت میبرد»، و اینکه دیکتاتورهای عرب در ترامپ همجنس خود را میشناختند. آنچه رهبران عرب و بخشی نهچندان اندک از مردمشان را میآزرد، خودپسندی اخلاقی واشنگتن بود. آنچه برایشان غیرقابلتحملتر بود، دروغها بود: اگر قصد کمک به فلسطینیها را نداری، دستکم وانمود نکن که اهمیت میدهی. دستکم با ترامپ، به گمانشان، میدانستند چه چیزی نصیبشان میشود—حتی اگر اقدامات او غیرقابلپیشبینی و اغلب ناخوشایند بود. در او رهبری میدیدند بدون قطبنمای اخلاقی، آسوده از بهکارگیری بیپردهٔ قدرت. برخلاف پیشینیانش، ترامپ در مورد یک «راهحل دو کشوری» خیالی، بیپایان سخنرانی نمیکرد؛ وقتی میگفت همهٔ گزینهها دربارهٔ ایران روی میز است، واقعاً همین منظور را داشت؛ و هنگامی که مجوز گفتوگو با حماس را صادر کرد، نمایشِ امتناع از تعامل با تنها نهادی فلسطینی که میتوانست دربارهٔ جنگ و صلح تصمیم بگیرد را کنار گذاشت. اینکه این امر تا چه حد گسستی واقعی از گذشته است، هنوز روشن نیست.
طی دههها، ایالات متحده بهتدریج جهانی بدیل ساخته بود. جهانی که در آن، «حرفهای خوشایند» به حقیقت بدل میشوند. جهانی که در آن، مأموریت واشنگتن در افغانستان به دموکراسی مدرن میانجامد و نیروهای حکومتیِ تحت حمایت آمریکا قادرند در برابر طالبان بایستند. جهانی که در آن، تحریمهای اقتصادی تغییر سیاسی مطلوب را به بار میآورد، حوثیها را رام میکند و پیشرویهای هستهای ایران را معکوس میسازد. جهانی که در آن، ایالات متحده درگیر نبردی سرنوشتساز میان نیروهای دموکراتیک و رژیمهای استبدادی است؛ یک مرکز میانهروی اسرائیلی، با اندکی فشار دوستانهٔ آمریکا، زمام امور را به دست میگیرد و با عقبنشینیهای سرزمینی معنادار و ایجاد یک کشور فلسطینی واقعی موافقت میکند. جهانی که در آن، آتشبس در غزه قریبالوقوع است.
و سپس، جهانی واقعی وجود دارد—جهانی سراسر گوشت و خون و دروغ.