او تا زمانی که ایران بود در زمینههای متعدد هنری تجربه کرد و کار ارائه داد، از گرافیک و کاریکاتور تا طراحی صحنه فیلمهای سینمایی، خسروجردی بعد از سال ۸۸ و وقایع تلخ آن روزگار، ایران را به مقصد لندن ترک کرد. او که شهرتش فراتر از مرزهای ایران بود و آثارش در حراجهای دنیا به فروش میرسید، سال ۱۳۹۲ در «فضای پروژه برماندسی» (Bermondsey Project Space) لندن نمایشگاه انفرادی برگزار و آثار آن دوره که بیشترشان از مجموعه
با سپاس از مهرداد غفارزاده که زحمت برقراری این ارتباط را کشید، در ادامه گفتوگو با حسین خسروجردی را بخوانید:
در مقطع مقدماتی، آثار من و دوستانم با اتفاقات روز و انقلاب گرهخورده بود، ما نقاشان انقلاب بودیم، همراه انقلاب و به آن شناخته میشدیم، من در نقاشیهایم در آن دوره در جستجو و بیان یک معنا بودم، درست است که مبارزه نمود داشت؛ اما این مبارزه در یک معنویت و ارزشهایی فردی و جمعی معنا پیدا میکرد، در تابلو «قنوت» انسان به یک وارستگی رسیده و از قیدوبند غل و زنجیره و قلاده فرار کرده و خلاص شده است. تابلوی بی نامی که من قبل از انقلاب کشیدم و در حوزه هنری با نام «حی علی الفلاح» نامگذاری شد، نگاه عرفانی دارد و به دنبال رهایی انسان است، من همیشه
در یکی دیگر از تابلوها که مردی اسلحه به دست گرفته؛ اما در لحظه شلیک گلوله، نورافشانی شده است، آن هم در یک ظلمات، آن نور از جنس کشتن انسان نیست، پرتویی است از حقیقتجویی انسانی که با نور، خودش را معنا میکند. آن اثر یک کار ضدجنگ است. چرا که به نظر من کسی که از سرزمین و میهنش از زندگی و همنوعانش دفاع میکند، با کسی که جنگ را آغاز کرده، متفاوت است. آن که دفاع میکند در مسیر یک حرکت است چرا که جنگ را نمیخواسته؛ بلکه به او تحمیل شده و این واکنش که او از خودش، زندگیاش و... میگذرد تا برای حفظ ارزشهایی فراتر مبارزه کند به او یک مسیر را نشان میدهد. اینکه بنشینیم در آسایش و همه را در یک موضع ببینیم، خطا است. تأکید میکنم که منظورم لشکرکشی، فتح و عرصه و کشورگشایی نیست، آن که افتخار کنیم که گذشتگان این میزان جغرافیا را از آن خود کردهاند یا ازدستدادهاند، مقصود امری فراتر از این مرزهای جغرافیایی است، امری است درونی و بیرونی که انسان را میسازد. وگرنه در جنگها مردمی که آسایش میخواهند و زندگی بیدردسر، گرفتار جریانات انحصارطلبی میشوند که خواهان استمرار و ادامه جنگ هستند.
در جنبش سبز من آن رنگ را پیشنهاد دادم، قبل از آن اتفاقات، نظرمان این بود که قرار است دوباره و از نو شرایط را برای رشد و تعالی و نو شدن مهیا کنیم.
حدود سال ۲۰۰۰ میلادی اواخر دهه ۷۰ شمسی توجه من به جهانی جدید که نرمافزارها به آن شکل میدادند، شد. در سینما و موسیقی و گرافیک و معماری، «کامپیوتر» حضور پررنگتری داشت؛ اما در نقاشی ردی از آن نبود، به سراغ آن رفتم و آثاری را با کمک نرمافزارها خلق کردم، این آثار قبل از مومیاییها بود؛ اما ردپای آینده در این آثار هست و دنیای خودشان را دارند. مثلاً در آن تابلو که انسانی تابلو «خوشهچینان» اثر معروف نقاش فرانسوی «ژان فرانسوا میله» معروف را وارونه در دست دارد و در پسزمینه (بکراند) خوشهچینانی در آبی لاجوردی صفحه گم و محو حضور دارند. در آن دوره درگیر پدیدهای بودم که آدمها مفاهیم را برعکس اصل آنچه هست، میبینند، به عبارتی پدیدههای بیرونی را در ذهن و ضمیرشان وارونه کرده و به نفع خودشان مصادره میکنند. یا تابلویی که انسانی سرش در قفس است، یا آدمی که پاهایش نردبان است و با آن یکی شده و سر آن نردبان در تاریکی و سیاهی است. انسان و نردبان یک پروژه بود که چند اثری با آن مفهوم خلق کردم، این آثار نقد آدمهاست و قبل از مومیاییها بود و مقدمات آن.
تقریباً بعد از ده سال کار روی مومیاییها شروع شد، اجرا و ساخت آن خودش یک پرفورمنس بود، من خودم را بانداژ میکردم و در فیگورهای مختلفی میماندم و بعد «مجتبی میرطهماسب» عکاسی میکرد، آن پوزیشنها کنار هم در یک تابلو میچیدم و تابلویی را که محصول همه این کارها بود میساختم. جا دارد همینجا از مجتبی میرطهماسب تشکر کنم بابت کارهای مشترکی که با هم کردیم. این مرحله من ایدهها و فکرهای دیگر داشتم، در این آثار یک شیطنت هست، مثلاً تابلو «شام آخر» ۱۱ نفر دور میز نشستهاند و انگار در حال گفتگو هستند، این تابلو با شام آخر معروف «داوینچی» یک تفاوت دارد، آنجا پشت میز ۱۳ نفر هستند و در شام آخر من ۱۱ نفر؛ من «عیسی مسیح» و «یهودا» را حذف کردهام، طعنه و شیطنتی توأمان در این کار هست. من منتهای درجه آدمهای خوب و آدمهای بد را حذف کردم و آدمهایی معمولی با نرم زندگی باقی ماندند که با هم گفتگو میکنند. سر میز بحث میکنند و تبادل اندیشه. در این دوره معناگرایی برای من امری جدی است. ما اسیر هر دو سوی نیک و بد هستیم و آنچه در میانه نبود، گفتگو و تأمل فردی و تحمل دیگری بود.
وقتی از ایران بیرون آمدم به چشم خودم دیدم شام آخری که من ساختم در اروپا وجود دارد، حضورش مشخص و پررنگ است. آدمها نه خیلی خوب هستند، نه خیلی بد. آدمها در میانه هستند و زندگی با گفتگو و تأمل و تحمل دیگری شکلگرفته است. این ایده و مفهوم وقتی در زندگی جاری باشد در هنرهای مختلف خود را نشان میدهد و بهخصوص در معماری. مقایسه معماری شهرهایهای خودمان علیالخصوص تهران با شهرها و پایتختهای اروپا واقعاً این را نشان میداد که ما مردمانی هستیم که با هم گفتگو نداریم، معماری هویتبخش است؛ اما در تهران ساختمانها همدیگر را نفی میکنند، توی سر هم میزنند،
تقریباً بعد از ده سال کار روی مومیاییها شروع شد، اجرا و ساخت آن خودش یک پرفورمنس بود، من خودم را بانداژ میکردم و در فیگورهای مختلفی میماندم و بعد «مجتبی میرطهماسب» عکاسی میکرد، آن پوزیشنها کنار هم در یک تابلو میچیدم و تابلویی را که محصول همه این کارها بود میساختم.
اینها که گفتم و همه تجربههای زیستهام آهستهآهسته در دوره جدید در کارهایم مینشیند، محور همه رخدادهای درخشان در کارهای جدید من هستند، آن خرد، تعقل و احساس داوینچی، رافائل و دالی را دوباره کشف میکنم، آن شیطنتهای پیکاسو و... حالا میشوم انسان بدون عقدهای که تلاش میکند بهدرستی از همه این تاریخ استفاده کند. در تجربه و آثار ده سال اخیرم که تو میگویی دوره سوم، روابط منطقی بین شکلها را کشف میکنم، به ارزش رنگ در رنگها اشاره میکنم، زیر ساخت این بستر جبر است، ورای جبر جهان حاکم و قدرت و اختیاری که دارم و داریم، من با خطوط متراکم این صفحه مواجهم و باید از این خطوط تبعیت کنم. اما کجاست جایی که باید تاریکی و روشنایی را جدا کنم، در این دوره مرزها را چشمنواز، آرام و آرامشبخش مشخص کردم، سعی کردم برای خودم و مخاطبان آثارم لحظاتی لذتبخش را تصویر کنم، جایی برای حظ از «بودن» فراهم کردم، با نگاهی به اخلاق و درک دیدن چندوجهی و معنابخشی به خود و زندگی. از طبیعت و موجودات زنده درس گرفتم، راهی پیدا کردم تا تکثیر و تکثر زیبایی در طبیعت در تابلوها قدم بزند و معنویت و محبت انسانی ظهور و بروز بیابد.
احتمالاً چند سؤالت را با هم جواب دادم؛ ولی باید یکپارچه میگفتم.
آن دوره خوراک اندیشه برای فرا رفتن از روزمرگی ممنوع بود. امکان انتقال، جدل و بحث در حوزه اندیشه وجود نداشت، نه اجازه آن بود و نه کتابی که بتواند مفاهیم را عمیق منتقل کند، برای جوانان چپ و مارکسیست و مارکسیست لنینیسم و... چند جزوه بود و خط و مشی که احزاب آن دوره تعریف میکردند و برای بچه مسلمانها هم سید جمال اسدآبادی و شخصیتهایی مثل دکتر شریعتی و آقای مطهری بودند، حتی خود امام هم در دوره تبعید مشکل اعتراض و نقد حکومت پهلوی را داشتند،
جایی برای تبادل اندیشه، گفتگوی عمیق بر مبنای اصول وجود ندارد، اگر بهجای نهادهای جمهوری اسلامی بودم، بهتمامی جریانهای موجود فرصت میدادم تا اولاً در آرامش و فارغ از جدل، در مراکز مطالعاتی روی آنچه میخواهند و میاندیشند، تحقیق کنند، در هر حوزهای مراکز اندیشه ایجاد میکردم و میگذاشتم تضارب آرا شکل بگیرد. جامعه رشد پیدا کند، شما همینالان به هر حوزه که نگاه میکنید، با یک فاجعه روبرو هستید، کسانی با خاماندیشی خود آب به آسیاب دشمن میریزند و بر خلاف منافع ملی به ایران ضربه میزنند. تا زمانی که ما فرصت اندیشیدن و گفتگو و تحمل را به یکدیگر ندهیم و تجربیات بر پایه مطالعات دقیق را نداشته باشیم، حالمان خوب نخواهد شد. من دائماً ایران را رصد میکنم همین امروز وقتی به مناظرات مثلاً اقتصادی نگاه میکنم که یکی طرفدار نئولیبرالیسم است و دیگری سوسیالیسم، بحثها درست است، ولی نکته اینجاست که چرا ما به نتیجه نمیرسیم، چون آن دو طرف به نتیجه نمیرسند یا نمیخواهند برسند، این وضعیت نشان میدهد که من (مثالی و به عبارتی همه ما) هنوز همان خسروجردی مذهبی - انقلابی گذشتهام، مذهب با تعبیر خودم، انقلاب و انسان هم با تعبیر خودم. من هیچ تغییری نکردم ما هیچ تغییری نکردیم. در نهایت نکتهای که میخواهم بگویم، این است، من هیچ دستورالعملی برای اخلاق و اندیشه ندارم، فقط میخواهم حالم خوب باشد،
دستمریزاد، تحلیل درستی است، تابلو خاکستری است که در اثر استیصال من در لندن ساخته شده است، من در جایی قرار گرفتهام که نه دقیق میتوانم بشناسمش و نه خیلی واضح ببینمش و رنگها حتی برای من دیده نمیشود، سوسوی رنگهای نارنجی آن تابلو هم چراغهای کنار خیابان هستند و تنها رنگهای گرمی که وجود دارد.
خیلی شاعرانه است و شاید در ناخودآگاه من بود، نمیدانم، من بحث ناخودآگاه را بسیاری جدی دنبال کردهام، و همیشه دلم خواسته بدانم که حوزه فرهنگ و تمدن انسانی با ناخودآگاه چه میکند، خودآگاهی را در واقع یک پله عقبتر از ناخودآگاهی میدانم. یعنی اگر با هوش باشیم باید روی ناخودآگاه خودمان کار کنیم. تعبیری که به کار بردی به عبارتی کشف ناخودآگاه من است.
این برداشت هم میتواند وجود داشته باشد، منتها در این تابلو پرنده یا بیس و اصل پرواز را مرد دارد انجام میدهد، بعد قسمت عارفانه و لطیفش را مادر بر عهده دارد، این دو شبیه هواپیماهای اولیه پروانهای هستند، مادر خیلی به فرزند گرهخورده و چسبیده است،
هوش مصنوعی توانایی عجیبی دارد و آن دسترسی به تمام اطلاعات و دادههایی است که در تاریخ بشری انباشته شده و این توانایی از دسترس انسان خارج است، شاید این حرفم برای عدهای تلخ باشد؛ ولی توانایی هوش مصنوعی در سختافزار بسیار بیشتر از انسان است و در آینده میتواند یک فاصله نجومی با این توانایی ما انسانها داشته باشد. ولی فاقد آن احساسات ناب و جوهری انسان است و نمیتواند این را به دست بیاورد. آرتیست واقعی خانهاش اینجاست و در آن لانه کرده است. آرتیست در احساسات ناب بشری زندگی میکند و نفس میکشد.
نکتهای که وجود دارد این است به نظرم اندیشمندان و متفکران
ممنونم که درست میبینی و به نظرم این نگاه محصول بدون پیرایه دیدن کارهاست. احتمالاً مخاطبی که این نگاه را نداشته باشد هم میتواند این لذت را ببرد و این لحظه مواجهه با یک اثر، در کوله احساسات و عواطفش باقی بماند. من همهجوره سعی کردم زندگی را تجربه بکنم. یعنی من از منظر یک عارف زندگی کردم، از منظر یک تاجر زندگی کردم، از منظر عالم و عیاش و قدیس زندگی کردم و به زندگی نگاه کردم...
هیچوقت، حتی من خودم را در آثارم تکرار نکردم و زندانی نکردم، مثلاً از تابلوهای مومیایی بیرون آمدم و باز از منظر دیگری به هستی و جهان نگاه کردم. با «احمد رافت» گفتگو میکردم، گفت حسین تو هر ده سال یک تکانی به خودت میدهی و تحول در کارهایت ایجاد میکنی، گفتم؛ احتمالاً یک جهش دیگر خواهم کرد، یک تجربه دیگر خواهم داشت، نمیدانم آن چه شکلی خواهد بود، اما نمیتوانم خودم را در یک تجربه زندانی کنم. من دوباره یک تجلی از تجربیات زندگی خودم را بازنمایی و بازگو خواهم کرد. نکته اینجاست چرا این کارها بوی زندگی میدهند، بوی امید و ترنم میدهند، دلیلش این است من خودم این بو را میدهم.
مرزی وجود ندارد میتوان در یک سوژه غیراخلاقی امر زیبا را تجلی یافته ببینید. شما نگاهی به فرهنگ هند اگر بکنید میبینید که آرامش عجیبی دارد که به نظر من محصول درک خود و عدم سانسور خود است. با آنکه میگویند کشور هفتاد دو ملت است که ملت را هم میتوان قوم و نژاد در نظر گرفت و هم ملت به مفهوم دین و آیین و مذهب، اما مسئله این است که به لحاظ فرهنگی یک همگرایی وجود دارد و بعضی مواقع شما در هند میبینید آرامشی که یک فقیر دارد یک ثروتمند ایرانی آن را نداشته و تجربه نکرده است. منظورم آن مفاهیمی نیست که میگوید فقر و بدبختی خوب است و ثروت بد است و... فراتر از این مفاهیم را میگویم، آنجایی که حال آدمی، حال خوبی است که در آن رضایتمندی آدمی از خودش شکل میگیرد، آن حال خوب و لذتبخش محصول مطابقت بیرون و درون آدمی با خودش است و سرچشمهاش در عرفان. بسیاری را دیدهام که با ثروت فراوان اما به این درک از خود و لحظه نرسیدهاند و گرفتارند و تصور میکنند هرچقدر بیشتر خرج کنند، با آن هم به رضایتمندی از خود نمیرسند. این لذتی که میگویم از خود و دیگران و هستی میتوان چشید، بخشی از آن از نخواستن میآید. آدمی که به مقامی برسد که بگوید دیگر نمیخواهم، ثروتمند است و خودش و دیگران از بودش و حضورش لذت میبرند.
۵۷۵۷