محمد مهدی ادیبی - کراپ‌شده

یک هفته از آن خبر تلخ می‌گذرد و به رغم دیدن جمعیتی که برای تشییع و مراسم ختم آمده بودند، هنوز منتظرم حاج مهدی تماس بگیرد و باز هم من را ببرد به کافه دنج خیابان پنجم نیروی هوایی.

به گزارش مشرق، محمدمهدی ادیبی لاریجانی از فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و مدیر انتشارات مرد نو، ۱۰ روز پیش در پی ایست قلبی، ناباورانه دار فانی را وداع گفت و سه پسرخردسالش را تنها گذاشت. او برای انتشار کتاب‌ در حوزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس اهتمام ویژه‌ای داشت و همواره تلاش می‌کرد کیفیت این آثار را ارتقا دهد. آنچه در ادامه می‌خوانید، یادداشتی است که یکی از همراهان او در فعالیت‌های فرهنگی نوشته است.

از روزی که خبر ایست قلبی حاج مهدی عرق سرد بر پیشانی‌ام نشاند، ۱۰ روز می‌گذرد.

بعد از نماز مغرب، محسن باقری‌اصل تماس گرفت و خبر را گفت. چیزی از عشا نفهمیدم. زنگ زدم به شماره حاج مهدی. همسرش گوشی را برداشت. توضیحاتی داد و خواست که برای حاج مهدی دعا کنم. ایست قلبی باعث کمای مغزی شده بود. صدایش پر از غم بود اما امید داشت. راهم تا بیمارستان زیاد بود. آمدم سمت خانه تا اتومبیل را بردارم و بروم. به خانه که رسیدم، دوباره محسن زنگ زد. بی هوا خبر را گفت. در هوای دم‌دار پایتخت، تمام بدنم یخ زد. سویچ ماشین از دستم افتاد. اگر کسی جز محسن خبر داده بود، باور نمی‌کردم. تمام نشست‌ها و جلساتم با حاج مهدی مثل فیلم با دور تند جلوی چشمم و ذهنم رژه می‌رفتند...

شوکه شدم. مرگ را در غافلگیرکننده‌ترین حالت، جلوی چشمم می‌دیدم. کابوسش چند روز زودتر سراغم آمده بود. شبها موقع خواب به این فکر می‌کردم بزرگترها در زمان جنگ و بعد از آن، چگونه با خبر درگذشت رفقایشان روبرو می‌شدند؟ تجربه‌اش را نداشتم. از بین رفیقانم، هیچکس به دیار باقی سفر نکرده بود. ترسش افتاد به دلم. تنها راه نجات، خواندن رمانی عاشقانه بود که اتفاقا ردی از عشق نداشت! قبل از خواب، ذهنم را مشغولش میکردم تا از آن کابوس رها شوم.

رفتنِ حاج مهدی، کابوسهایم را تعبیر کرد. نمی‌دانستم باید چه کنم. جرأت نزدیکی به خبر را نداشتم. گوشی را برداشتم و شماره رفیقی را گرفتم که من را اولین بار با حاج مهدی آشنا کرده بود. عجله داشتم برای سبک کردن حادثه از روی ذهنم. بی‌مقدمه خبر را گفتم. تلخ بود اما ذهنم را کمی آرام کرد. به محسن هم گفتم هر خبری بود، من را مطلع کند. پسرک ترسویی شده بودم که میخواستم در پستوی تاریک ذهنم قایم شوم و باور نکنم تنها کسی که شیرینی تولدم را چند هفته قبل‌تر فقط با او به اشتراک گذاشته بودم، حالا دیگر نفس نمی‌کشد...

روز تشییع پیکر هم همین ترس به جانم افتاد. صبح زود از خانه زدم بیرون. خودم را مشغول نوشتن کردم تا کمی آرام شوم. بی‌ فایده بود. وقتی همسرم گفت می‌خواهد همراهم به بهشت زهرا بیاید، بی‌درنگ قبول کردم. گفتم بچه‌ها را هم آماده کند. پیش بچه‌ها باید پدری قوی می‌بودم و همین قوت به کمکم می‌آمد برای مواجهه با ترسی که مانندش را تجربه نکرده بودم. و الا در آن گرما چه معنی داشت بردن دختر نوزادم به غسالخانه؟!

تمام هدفم این بود همسر حاج مهدی را ببینم، تسلیت بگویم و بی خداحافظی فرار کنم. می‌ترسیدم. نمی‌خواستم تصویر صورت کفن‌پیچ شده حاج مهدی را ببینم. دلش را نداشتم. منی که بسیاری از عزیزان سفرکرده‌ام را داخل قبر گذاشته و برایشان تلقین خوانده بودم، حالا مثل بچه‌ها از حفره قبر، وحشت داشتم!

یکی گفت معلوم نیست پیکر کی برسد؛ دخترهای قد و نیم قدت را بردار و برو... انگار منتظر همین یک جمله بودم. نوزادم را بغل زدم، دست بقیه را هم گرفتم و در رفتم. من آدمِ مواجهه با پیکر رفیقم نبودم. دل نداشتم ریش‌های بلند و زیبایش را ببینم. می‌خواستم تا آخر عمر، رفتنش را باور نکنم. مثل همان چند نفری که استوری برگه اعلامیه تشییع را در صفحه اینستاگرامش باور نکرده بودند و تماس گرفتند تا بگویند این شوخی حاج مهدی اصلا هم جذاب نیست!...

یک هفته از آن خبر تلخ می‌گذرد و به رغم دیدن جمعیتی که برای تشییع و مراسم ختم آمده بودند، هنوز منتظرم حاج مهدی تماس بگیرد و باز هم من را ببرد به کافه دنج خیابان پنجم نیروی هوایی. کافه‌ کوچکی که وقتی از نردبان فلزی‌اش بالا می‌رفتیم، انگار از دنیا و تعلقاتش جدا می‌شدیم. جایی که حاج مهدی خصوصی‌ترین دغدغه‌هایش را با من به اشتراک می‌گذاشت. اگر ترس کودکانه ام بگذارد، باید همین فردا بروم طبقه دوم آن کافه؛ شاید محمدمهدی منتظرم باشد. دوتا آیس‌کافی سفارش بدهیم و تا اذان صبح حرف بزنیم...

محمدمهدی برای من هنوز هم زنده است...

*میثم رشیدی مهرآبادی

پیشنهادی باخبر