به گزارش خبرگزاری ایمنا، کونیکو یامامورا در ژاپن متولد شد و تا اوایل جوانی در این کشور زندگی کرد، پس از آن به ایران آمد و از فعالان فرهنگی ژاپنی و مقیم ایران بود که به سبا بابایی نیز شهرت داشت. او را همچنین بهعنوان تنها مادر شهید ژاپنی در ایران میشناسند.
این بانو پس از آشنایی و ازدواج با یک تاجر ایرانی یزدی به نام اسدالله بابایی، در بیست سالگی به ایران مهاجرت کرد و از آن زمان تا زمان مرگش در ایران اقامت داشت. فرزند این زوج، محمد بابایی در جبههی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به شهادت رسید و از آن زمان، کونیکو یامامورا را بهعنوان «تنها مادر شهید ژاپنی» میشناسند.
سبا بابایی در ترجمه کتابهای فارسی به ژاپنی فعالیت داشت و همچنین در ترجمهی کارتونهای ژاپنی به فارسی نیز با صداوسیما همکاری میکرد. او همچنین از فعالان موزه صلح در تهران بود و چند سال بهعنوان مادر موزه صلح در این موزه فعالیت میکرد.

کتاب مهاجر سرزمین آفتاب زندگینامه بانوی ژاپنی مسلمان و مادر شهید، خانم کونیکو یامورا است که توسط حمید حسام و مسعود امیرخانی نوشته شده است.
این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
درباره کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب نوعی زندگینامه و خاطرهنویسی است که متعلق به خاطرات زندگی بانوی ژاپنی مسلمان با نام اصلی کونیکو یامورا است که با مردی ایرانی ازدواج کرده و پس از این ازدواج، نام خود را به «سبا» تغییر داده است.
حمید حسام، یکی از پدیدآورندگان این اثر، در مقدمه این کتاب ماجرای آشنایی خود با خانم کونیکو یامورا را شرح میدهد. آغاز آشنایی حسام با خانم یامورا، به سفری برمیگردد که حسام با گروهی از جانبازان به کشور ژاپن داشت. انگیزهی اصلی این سفر، شرکت در بزرگداشتی بود که قرار بود برای کشتهشدگان واقعهی هیروشیما برگزار شود. در طول بازدید از هیروشیما، حمید حسام با خانم یامورا آشنا شد. این آشنایی از این طریق انجام شد که کونیکو یامامورا بهعنوان مترجم، صحبتهای جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای یکدیگر ترجمه میکرد. حمید حسام پس از گوش فرا دادن به ماجرای زندگی این بانو، تصمیم گرفت خاطرات زندگی او را در قالب یک کتاب درآورد.
البته گردآوری محتوا و آمادهسازی این کتاب چندان کار سادهای نبود و طی مصاحبت هفتسالهی مولفین کتاب با خانم یامورا انجام شد. همین مصاحبت هفتساله باعث شده تا کتاب مهاجر سرزمین آفتاب با دقت زیادی نوشته شود و در زمرهی جذابترین کتابهای حوزهی دفاع مقدس قرار بگیرد. خود کونیکو یامامورا نیز اظهار داشته که پس از شهادت فرزندش، افراد زیادی بهواسطهی ژاپنی بودن این بانو، خواستار نوشتن خاطرات او بودهاند، اما از این میان، حمید حسام موفق به جلب توجه و اعتماد او شده است.
حمید حسام در رابطه با نگارش این کتاب میگوید: «از زمان دیدن خانم یامورا، همواره اندیشهی نگارش زندگی این یگانهبانو ذهنم را مشغول کرده بود. بنابراین، طبق قاعدهی شخصیام، پیش از مصاحبهها، طریق «مصاحبت» و همراهی با راوی را پیش گرفتم و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار نقبی به دنیای درونیاش زدم تا در اتفاقات و حادثهها نمانم. او نیز سرانجام پذیرفت که اسرار ناگفتهی زندگیاش را برایم بازگو کند تا آنها را به این کتاب تبدیل کنم.»

خلاصه کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
در کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، با زندگی خانم یامورا از کودکی تا میانسالی همراه میشویم. او نخست شرح میدهد که چگونه تحت تعالیم بودایی بزرگ شده و در ادامه چگونه با همسر مسلمانش آشنا شده و ازدواج کرده است. در انتها نیز داستان به دنیا آمدن و در نهایت، شهادت فرزند این بانو را خواهیم خواند.
کونیکو یامامورا که تا ۲۱ سالگی تحت آموزههای بودایی پرورش یافته بود، در این کتاب آشنایی خود با همسر مسلمانش را نقطهی عطفی در زندگیاش عنوان میکند، نقطهای که همهچیز پس از آن دستخوش تغییر شده و او را وارد دنیای جدیدی از ارزشهای اسلامی کرده است. ثمرهی این زندگی نیز فرزند ۱۹ سالهاش بوده که در نهایت به شهادت میرسد. فرزند خانم یامورا جوان ۱۹ سالهای بود که هم پیش از انقلاب فعالیتهای زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن بسیار کم، راهی جبههها شد و در نهایت در عملیات والفجر یک، در منطقهی فکه به شهادت رسید.
برشی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
در قسمتی از این کتاب آمده است: «مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی میکرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی میکرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی میشد که محل یادبود مردگان بود و شروع میکرد به خواندن دعا و به من هم میگفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راستگو و درستکار بود و به من گوشزد میکرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچکس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم میبرند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون میکشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر میگذاشت و سعی میکردم هیچ گاه دروغ نگویم.
پدر و مادرم میکوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنتهای ژاپنی، که رنگ ملی و آئینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم میآمد و سنتهای ژاپنی پُر بود از جشنهای خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشنها، همیشه پرسشهایی در ذهنم شکل میگرفت. یکی از این جشنها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار میشد. بوداییها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمیگردند. طاقچههای خانه را پُر از میوه میکردند تا مردگان وقتی برمیگردند از میوهها بخورند و به احترام آنان این میوهها تا سه روز روی طاقچهها میماند. از همین رو، جشن سه روز طول میکشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکیها را برمیداشتیم و به دریا میریختیم. من جرئت نمیکردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمیگردند، چرا خوراکیها را نمیخورند؟!
دیده بودم که وقتی کسی میمرد، جسدش را، طبق آئین تدفین بوداییها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود میسوزاندند و همانجا راهب بودایی ۳۰ با آن سرِ ازبیختراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش میآمد و دعا میخواند. وقتی جسد بهطور کامل میسوخت، خاکستر آن را در کوزهای میریختند و یک شب در خانهٔ قوموخویش نگه میداشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر مینوشتند. بعد، صبر میکردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکیام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوههای سه روز معطل را با کمک بزرگترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده میشد سرِ شوق بیایم.»


