ایلنا گزارش می دهد؛
از تقاضای یک جفت کفش تا مطالبه هویت؛ روایت رنج زنان و کودکان در روستای کپرنشین گورشون
روستای گورشون از توابع شهرستان سرباز در استان سیستانوبلوچستان، با وجود برخورداری تازه از آب و برق، همچنان با کمبودهای جدی در حوزه مسکن، آموزش، درمان و هویت مواجه است؛ کمبودهایی که بیشترین فشار آن بر زنان و کودکان این منطقه وارد میشود.
ایلنا: ماشین که وارد روستای گورشون میشود، چند کودک با پاهای خاکی دنبالش میدوند. صدای فریادشان در فضای روستا میپیچد: «چیز… چیز… چیز…».
میپرسیم «چیز یعنی چی؟»
یکی از بچهها میگوید: «یه چیزی کمک کن.»
میپرسیم «چی میخواین؟»
جواب کوتاه است و بیواسطه: «کفش.»
در این روستا نیاز یک کودک از همینجا شروع میشود؛ از کفش. اما کمی جلوتر، این نیاز ساده به خواستههایی عمیقتر و حیاتیتر گره میخورد: آموزش، درمان، هویت و امنیت.

روستای گورشون از توابع بخش پیشین، شهرستان سرباز در استان سیستان و بلوچستان است؛ روستایی که زندگی در آن هنوز برای بسیاری از ساکنانش در چارچوب کپر تعریف میشود. بیشتر خانوادهها در سرپناههایی موقت زندگی میکنند که سالهاست به خانه دائمی آنها تبدیل شده است. تنها برخی از اهالی، آن هم با کمکهای محدود دولتی یا هزینههای شخصی، توانستهاند برای خود اتاقکی سیمانی بسازند.
اهالی روستا از سختی زندگی در کپر میگویند؛ از گرمای طاقتفرسای تابستان و سرمای زمستان که هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. بسیاری از خانوادهها، با وجود آگاهی از خطرات و دشواریها، هنوز موفق نشدهاند خانهای مقاوم برای خود بسازند؛ نه از سر انتخاب، که بهدلیل نداشتن توان مالی.
در گورشون، کپر فقط یک نوع مسکن نیست؛ نشانهای از فقر مزمن و محرومیتی است که سالهاست بر زندگی مردان، زنان و کودکان سایه انداخته و مسیر خروج از آن، برای بسیاری همچنان دور از دسترس مانده است.
در یک کیلومتری این روستا مدرسه وجود دارد، اما آموزش فقط تا پایه نهم ادامه دارد. اما بعد از آن، مسیر تحصیل برای بسیاری از کودکان بسته میشود. یکی از نوجوانان میگوید اکنون باید در پایه دهم باشد، اما امکان ادامه تحصیل در روستا وجود ندارد.
به گفتهی این نوجوان، مدرسه ساختمان سیمانی دارد و کلاسها مختلط است. معلمان اغلب از ایرانشهر به روستا میآیند. با این حال، نبود دبیرستان، بهویژه برای دختران، به معنای پایان زودهنگام آموزش است.
به گفته اهالی، برق و آب روستا تازه در همین سال اخیر تأمین شده است. سالها زندگی بدون برق و آب گذشته و هنوز هم بسیاری از زیرساختها ناپایدار است. آنها میگویند پیش از اجرای این طرحهای محدود، اهالی برای تأمین آب به روستاهای اطراف میرفتند. زنان و کودکان آب قناتها و چاهها را روی کول و سر خود حمل میکردند.
در میان گفتوگوها، دختربچهای حدود ۱۳ ساله، نقش مترجم را بر عهده میگیرد. او حرفهای مادربزرگش را به فارسی منتقل میکند: «مادربزرگم شناسنامه ندارد.»
او از خواهرش میگوید که ازدواج کرده، اما چون شوهرش شناسنامه ندارند، فرزندشان نیز شناسنامه ندارد.
چند زن دیگر نیز میگویند یا خودشان شناسنامه ندارند یا همسرانشان فاقد مدارک هویتیاند و به همین دلیل، فرزندانشان نیز شناسنامه ندارند. این کودکان نه در آمارها هستند و نه در برنامههای حمایتی.
به گفتهی زنان این روستا، ازدواج در این شرایط تنها بهصورت سنتی انجام میشود. عقد شرعی جاری میشود، اما ثبت رسمی وجود ندارد و تنها یک ثبت کاغذی محلی انجام میگیرد. این خانوادهها یارانه دریافت نمیکنند و از بسیاری خدمات اجتماعی محروماند. طلاق نیز به همان شکل سنتی و بدون ثبت رسمی انجام میشود؛ بدون هیچ پشتوانه حقوقی برای زنان و کودکان.
نبود شغل در روستا، مردان را ناچار کرده برای کار به شهر بروند. اما بسیاری از آنها در شهر گرفتار اعتیاد شدهاند. زنان میگویند شوهرانشان یا دیر به دیر به خانه بازمیگردند یا وقتی میآیند، درآمد اندک خود را صرف مصرف مواد میکنند و سهمی برای زن و بچه باقی نمیماند.
برخی از این مردان، با وجود اعتیاد، بیکاری و نبود درآمد پایدار، همسر دیگری اختیار کردهاند؛ از همین روستا یا روستاهای اطراف. نتیجه، زنانی تنها مانده با چند کودک، بدون نانآور و بدون حمایت. به گفته اهالی، اعتیاد بعضی مردان به حدی رسیده که دیگر حتی توان رفتن به شهر برای کار را هم ندارند و بار زندگی عملاً بر دوش زنان افتاده است.

در میان روایتها، مردی خبرنگار را به خانهاش میبرد؛ خانهای که تنها یک اتاق دارد. همسرش زیر دو پتو افتاده است. زن بهسختی چشمانش را باز میکند و میگوید تب دارد و «در تب میسوزد». او سه ماهه باردار است، اما بیماریاش مشخص نیست؛ چرا که پزشکی در روستا وجود ندارد.
او دو فرزند دیگر دارد؛ یکی ششساله و دیگری چهارساله. شوهرش توضیح میدهد که در گورشون، وقتی کسی مریض میشود، باید از سه یا چهار نفری که در روستا ماشین دارند کمک گرفت تا بیمار را به شهر برد. اگر ماشینی در دسترس نباشد، بیمار و همراهانش پیاده تا نزدیکی جاده میروند تا شاید خودرویی آنها را سوار کند. نزدیکترین درمانگاه در پیشین است؛ فاصلهای طولانی و خطرناک برای یک زن باردار تبدار.
این زن باردار میگوید برای زایمان نیز راهی جز مراجعه به دایه محلی ندارد. نه پزشک هست و نه ماما. زایمانها اغلب بهصورت سنتی انجام میشود و زنان از خطرات آن آگاهاند؛ از مادرانی که در همین شرایط جان خود را از دست دادهاند. با این حال، انتخاب دیگری وجود ندارد.
این روستا، فقط با کمبود امکانات مواجه نیست؛ با نادیدهگرفتهشدن زنان و کودکانی روبهروست که زندگیشان بیرون از قاب آمارها جریان دارد. گورشون، روایتی است از کودکانی که کفش میخواهند و زنانی که هنوز برای به رسمیت شناختهشدن، منتظرند.

کودکی که کفش ندارد، اغلب شناسنامه هم ندارد؛ در نظام اداری به رسمیت شناخته نشده، در آمارها جایی ندارد و سهمی از آینده برنامهریزیشده کشور نمیبرد. زنی که بدون شناسنامه ازدواج کرده، بدون ثبت رسمی طلاق میگیرد، بدون یارانه زندگی میکند و بدون پشتوانه حقوقی، بار معیشت و تربیت فرزندان را به دوش میکشد.
در گورشون، فقر فقط نداشتن پول نیست؛ فقر، نبود انتخاب است. نبود حق تصمیمگیری درباره تحصیل، درمان، زایمان و حتی هویت. روایت این روستا، روایت مردمی نیست که بیش از حد میخواهند؛ روایت کسانی است که هنوز به حداقلها نرسیدهاند. از تقاضای یک جفت کفش تا مطالبه شناسنامه، گورشون یادآور این واقعیت تلخ است که توسعه، اگر به زنان و کودکان نرسد، ناتمام میماند.


