روایت مادرانه از دزفول مقاوم

روایت مادرانه از دزفول مقاوم

معصومه داشت در حیات بازی می‌کرد. رو به من کرد و با دستش «بای بای» می‌کرد و می‌گفت: «شهیدم من! شهیدم من! به کام خود رسیدم من! خداحافظ اَیا مادر! نمی‌بینم تو را دیگر!» معصومه مدام این شعر را تکرار می‌کرد. خیلی تعجب کردم. چرا از صبح که بلند شده است مدام این شعر را زمزمه می‌کند. ناگهان دلم هری ریخت.

به گزارش ایسنا، یکی از مهمترین اهداف رژیم بعث عراق از بمباران و موشک‌باران شهرها به ویژه شهر دزفول این بود که با از بین بردن زیرساخت‌های اقتصادی و ناامن کردن شهرها، به مردم ایران بگوید که از مقاومت دست بردارید. این رژیم با وجود برخورداری از همه نوع تجهیزات جنگی و نیروی انسانی شکست‌های سنگینی از رزمندگان اسلام متحمل می‌شد؛ رزمندگانی که با تشویق و ترغیب پدران و مادران خود عازم دفاع از دین و میهن اسلامی خود شده بودند و حالا صدام می‌خواست با شهید کردن مردم بی‌دفاع در شهرها، آنها را از ادامه کارشان باز دارد.

رژیم بعث عراق در مدت هشت سال جنگ، ۱۷۶ موشک غول پیکر «فراگ ۷» و «اسکاد» به شهر دزفول شلیک کرد. هواپیماهای دشمن ۴۸۹ بمب و راکت بر سر مردم بی دفاع شهر فرو ریختند و آتشبارهای عراق با شلیک ۵۸۲۱ گلوله توپ نقاط مختلف شهر را ویران ساخت.در این شهرستان حدود ۱۹۵۰۰واحد مسکونی، تجاری، آموزشی و مذهبی بین ۲۰ تا ۱۰۰ درصد ویران و به تلی از خاک مبدل شد. اما با این همه خسارت، مردم دزفول با تقدیم ۲۶۰۰ شهید، ۴۰۰۰ جانباز، ۴۵۲ آزاده سرافراز و ۱۴۷ مفقود و جاویدالاثر حماسه مقاومت و پایداری را در تاریخ درخشان انقلاب اسلامی ایران جاودان ساخت.

با پسر همسایه ازدواج کردم

 «سیما ملک فر» یکی از جانبازانی است که در سن ۲۳ سالگی مادر چهار شهید شد. او در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمدم. چهار خواهر و یک برادر داشت. سیما فرزند پنجم خانواده بود.  او درباره شیوه شهادت فرزندانش در جریان بمباران شهر دزفول در گفت‌وگو با پایگاه اطلاع رسانی «الف دزفول»روایت می‌کند: «علی فرهاد» زمانی که به خواستگاری من آمد، ۲۱ ساله بود. او دوست برادرم محمدعلی  و پسر همسایه مان بود و آن زمان روی تراکتور و لودر کار می‌کرد و درآمد ثابتی نداشت. برای همین مادرم بهانه آورد که این شغل مناسبی نیست و نمی‌توان روی آن حساب باز کرد؛ بنابراین به علی گفت: «وقتی شغل مناسبی پیدا کردی بیا»

بیشتر بخوانید:
درسی که «شهر هزار موشک» به دشمنان داد
«سر» هایی که تاریخ نوشتند + فیلم

زمان زیادی نگذشت که علی با مدرک ششم ابتدایی در کتابخانه عمومی به عنوان سرایدار استخدام شد. با خوشحالی پیش مادرم آمد و گفت که «حـالا راضی شدید دیگر مشکلی نیست» مادرم این بار جواب داد و به او گفت «برو حقوق اولت را که گرفتی با جعبه شیرینی بیا». یک ماه بعد علی به همراه خانوده‌اش با یک جعبه شیرینی و یک حلقه انگشتر و قواره‌ای پارچه برای دومین بار به خواستگاری من آمدند. سال ۱۳۵۱مراسم عقدکنان برگزار شد و بعد از برگزاری یک مراسم ساده، من و علی که عموماً «فرهاد» صدایش می زدم، بر سر زندگی‌مان رفتیم.

تولد فرزند اول همزمان با سالگرد ازدواج/ یک حسرت بزرگ

مردادماه ۱۳۵۲ و در نخستین سالگرد ازدواجم، فرزند اولم «محمدحسن» به دنیا آمد؛ آذرماه ۱۳۵۴ خداوند «مریم» را به من هدیه داد و «معصومه» هم دی ماه ۱۳۵۷ مهمان خانه مان شد.

هم عروسم(جاری)؛ گوهر؛ هم علاوه بر لیلا حالا «رضا» را هم داشت که هم سن و سال مریمِ من بود.تصمیم گرفتم برای دخل و خرج خانه به کار خیاطی مشغول شوم؛ اوضاع زندگی‌مان بهتر شد. هواپیماهای عراقی بعد از ظهر ۳۱ شهریور پایگاه هوایی دزفول را بمباران کردند و جنگ عملا آغاز شد. سال ۵۹ مریم در آستانه پنج سالگی بود و باید به کودکستان می‌رفت. روپوش نوی کودکستان را پوشیده بود و در کیفش وسایلش را با چه ذوق و شوقی گذاشته بود. مریم در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، حرفی ‌زد که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. با ناراحتی گفت: «الهی حسرت به دل بماند کسی که این جنگ را شروع کرد که حسرت به دلمان کرد»

پرسیدم: «مریم جان برای چی این حرف را می‌زنی؟» با حسرت نگاهی به روپوش نویش انداخت گفت: «می‌خواستم فردا برای نخستین بار به کودکستان بروم» هنوز بعد از گذشت این همه سال حرف مریم وقتی به یادم می‌آید قلبم آتش می‌گیرد.  جنگ که شروع شد، ما فکر می‌کردیم اتفاقی است که به‌زودی تمام می شود، اما غرش هواپیماهای عراقی که در آسمان دزفول جولان می‌دادند و صدای بمباران‌های پی در پی که شهر را به لرزه در می‌آورد و بارش موشک‌های ۱۲ متری غول آسا، حرف دیگری داشتند.

خانه ما از آن دسته خانه‌هایی بود که شوادون (زیرزمین)  بسیار بزرگی داشت و از غروب به بعد بسیاری دوستان و اقوام از همه نقاط دزفول برای در امان ماندن از موشک های رژیم بعثی به خانه ما می‌آمدند. آن روزها به‌خاطر بمباران در شهر مدرسه‌ها تعطیل بودند. برای اینکه بچه‌ها از درس و مشق‌شان عقب نیفتند، مریم به همراه بچه‌های خواهرشوهرم و بچه‌های هم عروسم (جاری)، همگی با هم برای درس نزد آقای یزدی که دبیر بود می‌رفتند.

فرزند چهارمم را باردار بودم/ غرش هواپیماهای دشمن

روز ۲۲ اردیبهشت سال ۶۰ که آخرین روزهای بارداری برای به دنیا آمدن چهارمین فرزندم را سپری می‌کردم، دردهای خفیفی در کمر و پهلوهایم احساس می‌کردم؛ علی آن روز بادمجان خریده بود. گفت: «سیما بادمجان‌ها را برای شب سرخ می‌کنی؟» با اینکه برایم سخت بود، اما به روی خودم نیاوردم به او گفتم: «باشه» و مشغول شدم. مشغول پوست کندن بادمجان‌ها بودم که بچه‌ها از خانه آقای یزدی به خانه برگشتند. تعجب کردم که چرا این قدر زود برگشته‌اند. محمدحسن وقتی تعجبم را دید گفت: «آقای یزدی خونه نبود.»

همان روز محمدحسن قبل از اینکه نزد آقای یزدی برود به حمام رفت و تمام لباس‌های جدید خود را پوشید. حتی دمپایی‌های جدید را که به تازگی پدرش برایش خریده بود آورد و پا کرد؛ محمد حسن صدا زد و گفت: «مامان! دایه! عمه! منو ببیند! یکپارچه داماد شدم! من الان از یک داماد هیچ چیزی کم ندارم!»

 محمدحسن روی تکه‌ای از مقوا که روی چوپ چسبانده بود با خط درشت نوشته بود : «روح منی خمینی! بت شکنی خمینی»  آن را بالای سرش گرفته بود و در حیاط می‌چرخید و بچه‌ها را هم تشویق می‌کرد آن را تکرار کنند. بچّه‌ها هم مشتاقانه به او پیوستند و شروع کردند به شعار دادن. گوهر در حالی که داخل ایوان به دیوار تکیه داده بود و داشت به مهری؛ دختر چهار ماهه‌اش شیر می داد، غرق تماشای بازی بچه‌ها شده بود. دَدَ طوبا آمد توی ایوان تا وضو بگیرد. عظیم؛ پسر خواهر شوهرم کیفش را روی زمین انداخت و به طرف کوچه دوید.

معصومه داشت در حیات بازی می‌کرد. رو به من کرد و با دستش «بای بای» می‌کرد و می‌گفت: «شهیدم من! شهیدم من! به کام خود رسیدم من! خداحافظ اَیا مادر! نمی‌بینم تو را دیگر!» معصومه مدام این شعر را تکرار می‌کرد. خیلی تعجب کردم. چرا از صبح که بلند شده است مدام این شعر را زمزمه می‌کند. ناگهان دلم هری ریخت. وقتی مادربزرگش صدای معصومه را شنید، خیلی ناراحت شد و با مهربانی به او گفت: «فدایت شوم چرا شهید بشی!؟ تو حیفی با این چشمای قشنگ و صورت ماهت! مادر جون! الهی پیش مرگت شم! چرا این شعر رو می‌خونی!»

حرف عجیب فرزند درباره شهادتش

معصومه در پاسخ مادربزرگش حرف عجیبی زد. با شیرینی کودکانه اش گفت: «خدا یادم داده اینو بخونم!» علی آستین‌هایش را بالا می‌کشید تا وضو بگیرد. همین طور که سمت روشویی می‌رفت گفت: «سیما این بچه چی داره می‌گه؟» به او گفتم «والله نمی‌دونم! از صبح علی الطلوع یک ریز داره این شعر رو تکرار می‌کنه!»

علی در حال کشیدن مسح پایش بود، ناگهان همه جا تیره و تار شد. فقط صدای جیغ گوهر هم‌عروسم را شنیدم. این تنها صدایی بود که در گوشم پیچید و من دیگر چیزی نفهمیدم. بعدها برایم تعریف کردند که خانه به تلی از خاک تبدیل می‌شود. همسرم علی وقتی به خود می‌آید که از گوشش خون می‌آید و یک سمت بدنش پر از ترکش‌های ریزریز است.  با سری شکسته و دلی شکسته‌تر با آواری که دور و برش را گرفته مواجه می‌شود؛ علی دیوانه‌وار در جست و جو من و بچه‌ها به خاک ها چنگ می‌زند و وقتی مرا پیدا می‌کند سرم غرق در خون است.

همه جا تیره و تار شد/ شهادت هشت عضو خانواده

آمبولانس و نیروهای امداد برای کمک می‌آیند. مرا در حالی از زیر آوار بیرون می‌کشند که پای چپم از زیر زانو قطع و فقط با تکه‌ای گوشت و پوست آویزان مانده است. وقتی معاینه‌ام می‌کنند به خاطر شدت جراحات وارد شده به همسرم می‌گویند: «تموم کرده!» اما علی بهشان می‌گوید: «نه! مطمئنم زنده‌اس! همین الان که از زیر آوار آوردمش بیرون می‌خواست بهم یه چیزی بگه! اما نمی‌تونست»

علی مدام اصرار می‌کند و آن اصرار ها ثمرداده و مرا می‌برند بیمارستان. علی آن روز علیرغم زخم‌های متعدد خودش، همان جا در محل حادثه می‌ماند تا با کمک همسایه‌ها، شهدا و مجروحین را از  زیر آوار بیرون بیاورند.

آن روز علی صحنه‌های دلخراشی را به چشم می‌بیند؛ پیکر سه جگرگوشه‌اش را پیش چشمانش از زیر آوار بیرون می‌آورند. اعظم دخترخواهرش را در حالی پیدا می‌کند که یک پایش قطع شده است. پیکر بی‌جان رضا و لیلا، بچه‌های برادرش کاظم را از زیر آوار بیرون می‌آورد. پیکر مادرش را با شکم پاره شده و همچنین گوهر زن برادرش را هم از زیر آوار خارج می‌کنند.

راز صدای جیغ

بعدها فهمیدم آن صدای جیغی که از گوهر شنیده بودم از سر ترس نبوده، بلکه از درد پاره شدن شکمش بر اثر اصابت ترکش بوده که بنابه گفته شاهدان عینی، ترکش از یک پهلو وارد شده و همراه با روده‌هایش از پهلوی دیگرش خارج شده بود.  در این وانفسا، «مهری» دختر کوچولوی چهار ماهه گوهر بر اثر شدت انفجار از آغوش مادرش پرت می‌شود و زیر آوار می‌رود. هنگام آواربرداری تکه‌ای از پیراهنش را می‌بینند و  او را در حالی که دهانش پر از خاک شده است از زیر آوار پیدا و امدادگران به سرعت او را احیا می‌کنند که یکی از عجایب آن روز است. آن روز بر اثر موشک باران عراق  خانواده ما هشت نفر شهید داد.

روایت مادرانه از دزفول مقاوم

مادرشوهرم : شهید ساره فرهاد

هم‌عروسم(جاری) : شهید گوهر شاه آبادی

فرزندان هم‌عروسم : شهیدان لیلا و رضا فرهاد

فرزندان خودم:  شهیدان «محمدحسن»، «مریم»، «معصومه»، (محسن جنین ۹ ماهه)  فرهاد

اما من تا مدت‌ها از شهادت هیچ کدام‌شان خبر نداشتم. فقط شهادت محسن را می‌دانستم. جنین ۹ ماهه‌ای که توی بیمارستان تهران، چشم به دنیا باز نکرده آسمانی شد.

انتهای پیام