بخشی از خاطرات زنان از زندان های شاه منتشر شد.

مستوره احمدزاده:از ترس لو دادن قرار در خواب و یا با آمپول خواب آور، به فکر خودکشی بودم

به گزارش سلام نو به نقل از انتخاب، کتاب دو جلدی «داد بی داد»، اثر ویدا حاجبی، فعال سیاسی و نویسنده، است که توسط نشربازتاب‌نگار در سال 1383 به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعه‌ای از خاطرات زنانی است که در سال‌های قبل از انقلاب به جرم سیاسی در زندان‌های شاه بوده‌اند. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

در خانه گمان می‌کردیم مسعود طبق نامه ای که به پدرم نوشته به روال آن روزها، برای مدتی رفته به فلسطین؛ هم برای دورماندن از دسترس ساواک هم آموزش در اردوگاه‌ها اما از وضعیت مجید چندان خبری نداشتیم، گرچه به اهمیت فعالیت او پی برده بودیم و از توجه ویژه‌ی ساواک نسبت به محفل آن‌ها خبر داشتیم، به همین سبب بود که مهری حاضر شده بود مسئولیت رساندن نامه‌ی یکی از دوستان نزدیک به محفلِ مشهد را به دست سروقد دوست دیگری در تبریز به عهده بگیرد؛ وقتی هم در تبریز فهمیده بود سروقد تحت تعقیب ساواک است، او را با خودش آورده بود به تهران تا شب را در خانه ما بخوابد ما نه از محتوای نامه خبر داشتیم نه از شکل‌گیری جریانی به نام چریک‌های فدایی و نه از خطر تعقیب ساواک؛ تهدیدم کرده بودند که اگر درباره رابطه‌ام با مجید راستش را نگویم با آمپول خواب‌آور به حرفم می‌آورند.

 باورم شده بود که ممکن است در خواب به قرارم با مجید اقرار کنم. تمام شب را در جست وجوی سنجاقی میخی و سوزنی گذراندم تا بلکه با فروکردن آن در پریز برق خودکشی کنم. هرچه گشتم هیچ چیز فلزی پیدا نکردم، بالاخره از خیر خودکشی گذشتم ترس و دلهره‌ام که کمی آرام گرفت و منطقم به کار افتاد به خودم گفتم اگر اراده کنم با هیچ آمپولی نمی‌توانند به حرفم بیاورند. می‌دانستم در مسائل روانی اراده نقش مهمی دارد و گرنه دیگر نیازی به شکنجه نمی‌بود. فردای آن روز زنی با با لهجه‌ی غلیظ و شل قزوینی اش و چادر سیاه وارد سلول شد گفت: « با... پد شوما... رو بازر... سی ی بدنی... کونم» و با وقاحت و دقت غریبی لباس‌ها و بدنم را بازرسی کرد و بی هیچ کلامی اضافی گذاشت و رفت. جز او که زنِ حسینی (محمد علی شعبانی) رئیس زندان اوین بود، بقیه همه مرد بودند.

حسینی خودش وقتی وارد سلولم شد از وحشت از جا پریدم با قد بلند و شانه‌های برجسته هیکل درشت و، ناموزون سر تراشیده و چهره‌ای درشت دست‌هایی بزرگ و دراز تا روی زانو و دندان‌های درشت و نمایانش شبیه به گوریل بود. از لحن، آرامش، اما تعجب کردم پرسید به چیزی احتیاج ندارین؟ زبانم بند آمده بود و خشکم‌زده بود چیز دیگری نگفت و رفت. ناهار را که آوردند دست نزدم. صبحانه تک تکه نان با یک لیوان چای خورده بودم اما دائم حالت تهوع داشتم. دلهره نگران مجید بودم و مجتبی که چهارده سال بیشتر نداشت. وقتی مجتبی را اعدام کردند بیست و پنج سالش بیشتر نبود. کاری از دستم بر نمی‌آمد جز آن که طول و عرض سلول را ده هاوده‌ها بار به سرعت طی کنم تا بلکه زمان بگذرد و ساعت قرار من با مجید به سر طرف‌های عصر دوباره قارقار دلهره‌انگیز کلاغ‌ها و نعره‌های وحشتزای شکنجه بلند شد. سروکله‌ی بازجوها هم دوباره پیدا شد از میان تهدیدها فهمیدم که سروقد را هم دستگیر کرده‌اند.به احتمال زیاد از تبریز تا خانه‌ی ما تحت تعقیب قرار گرفته بود. با این همه دیگر خیالم راحت بود که وقت قرارم با مجید گذشته و از جانب من آید.

مجید می‌گفت: در راه جنبش انقلابی همه چیز را باید فدا کرد، حتا جان را؛ مجتبی را چشم بسته آوردند به سلول من تا وارد شد گفت: منو آوردین با مستوره روبه رو کنین؟ چشم بسته حدس‌زده بود سرحال بود و سرزبون، دار شاید هم برای پنهان کردن ترسش بود. بعد از چند سؤال و جواب با، بازجوها فهمیدم ساده دلانه و از سر بی تجربگی یا بی اهمیت شمردن، مسأله دیدار با مجید در خانه‌ی داییمان را به بازجوها گفته است. در نتیجه داییمان را هم دستگیر کرده بودند. ماجرا بیخ پیدا کرده بود، اما دیگر دستشان به مجید نمی‌رسید. احساس غرور می‌کردم و آرامش.

مجید هنگام دستگیری برای از بین بردن خودش با کشیدن ضامن نارنجک دستی یک مأمور ساواک و یک زندانی را که بر سر قرار آورده شده بود، کشته و شکم و طحال خودش را هم پاره کرده بود آن روز که من او را در اوین دیدم تازه از بیمارستان آورده بودندش و نمی‌توانستند شکنجه‌اش کنند. گویا مرتب پشت در سلولش صدای زنی را زیر شکنجه پخش می‌کرده‌اند و او به راستی باور کرده بود که آن زن من. هستم حالش که کمی بهتر شده، بود حسابی شکنجه‌اش کرده بودند. این را هم دانستم که سوختگی شدید بدنش در آن روزهایی که من از او پرستاری می‌کردم به سبب انفجار کوکتل مولوتفی بوده که داشتند با دوستش می‌ساختند. دانستم مسعود هم پیش از مجید در ۱۴ مرداد سر قراری که لو رفته دستگیر شده و تیری که به قصد خودکشی به مغزش شلیک کرده منحرف شده و و شکنجه‌های سختی را از سر گذرانده که آثار آن را روی بدنش در نشان داد. دیری نگذشت که پدرم را هم که به خاطر مخالفتش با رژیم و طرفداری از مصدق بارها کارش به زندان کشیده شده بود ـ به جرم تربیت چنین فرزندانی دستگیر کردند و به سختی شکنجه دادند و عاقبت به ده سال زندان محکوم کردند.

فردا بعد از ناهار وقتی بردندم به محوطه ای سرباز و دانستم مجتبی و دایی‌ام را آزاد کرده‌اند و از زیر چشم بند کفش‌های مهری و فریده را شناختم، حتم کردم می‌خواهند آزادمان کنند اما هر سه را سوار ماشین کردند و بردند به زندان قصر، بی هیچ ملاقاتی و امکانی بیخبر و وامانده از همه چیز اما خوش حال بودیم. در هر حال آزاد شدم.

روز دهم اسفند همان سال طبق معمول در درمانگاه نارمک مشغول کار بودم و منتظر روزنامه تا از نتیجه دادگاه برادرهایم با خبر شوم. پیش از آن، به دادرسی ارتش که مراجعه کرده بودم گفته بودند خبر دادگاه را به زودی اعلام می‌کنند. آن روزها شنیده بودم محکوم به اعدام شده‌اند اما تقاضای فرجام نکرده‌اند. هرچه منتظر ماندم از روزنامه خبری نشد از شکوه پرسیدم روزنامه امروز رو ندیدی؟  جوابی دریافت نکردم اما از نگاه شکوه و رئیس درمانگاه و همکارانم حدس زدم خبری در روزنامه هست که از من پنهان می‌ کنند. سرانجام با پافشاری روزنامه را به دست آوردم. فرصتی نداده بودند برادرهایم را همراه هشت تن از رفقاشان اعدام کرده بودند. با چه شتابی با این که از پیش خودم را برای چنین خبری آماده کرده بودم، اما روبه رو شدن با خود واقعیت مسأله‌ی دیگری بود. آن لحظات و آن روزها با تمامی جزئیاتش برای همیشه در ذهنم نقش بسته‌اند می‌دانستم که برادرهایم یا باید تقاضای بخشش کردند یا ناگزیر اعدام می‌شدند راه دیگری نداشتند حالا سخت نگران پدرم بودم.

پدرم در زندان، مشهد حتی نتوانسته بود فرزندانش را پیش از اعدام ببیند. باید هرچه سریعتر خودم را به خانه می‌رساندم و تدارک سفر به مشهد را می‌دیدم. آن شب تمام فکرم این بود که خبر را چگونه به پدرم بگویم. راهی پیدا کردم این بود که با احترام به انتخاب برادرهایم، به جای سوگواری با گل و شیرینی و تبریک خبر را به پدرم برسانم. فردای ملاقات من با پدرم، رادیو بغداد خبر را با طول و تفصیل پخش کرد. آن قدر سروصدای تبلیغاتی حول وحوش این ملاقات با گل و شیرینی به راه افتاد که همیشه از بازگو کردن آن از آن، پرهیز داشته‌ام. از آن پس فکر ایثار و جانفشانی برای فردایی بهتر لحظه ای دست از سرم برنداشت.

دو بار دیگر به زندان افتادم و شکنجه‌های سختی را از سر گذراندم. هنگامی که در سال ۵۶ آزاد شدم و سرانجام توانستم به زندگی مخفی در خانه‌های تیمی روی بیاورم من نیز همچون برادرانم و همه ی چریک‌ها فقط شش ماه زندگی برای خودم در نظر گرفته بودم. اما زندگی در خانه، تیمی با آنچه پیش خودم تصور و مجسم کرده بودم همخوانی نداشت. زندگی محدودی بود، بدون رابطه با محیط اجتماعی این محدودیت با حضور فعال مردم در انقلاب بیشتر برایم بارز شد. در عمل به اهمیت رابطه‌ی مستقیم با مردم بیشتر پی بردم و تردیدهایم به مبارزه‌ی چریکی شدت یافت.

پیشنهادی باخبر