زخم تقدیر بر سینه شاهنامه؛ تراژدی رستم و سهراب دوباره روایت می‌شود

شاهنامه فردوسی تنها یک کتاب حماسی نیست، بلکه آینه‌ای از جان و جهان ایرانی است؛ جایی که داستان‌ها نه‌تنها برای سرگرمی که برای اندیشه و عبرت گفته می‌شوند. در میان همه روایت‌های سترگ این اثر، قصه‌ رستم و سهراب همچون زخمی جاودان بر دل تاریخ نشسته است؛ داستانی که عشق و ناآگاهی را با مرگ درهم می‌آمیزد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، شاهنامه را می‌توان کتاب زندگی ایرانیان دانست؛ جایی که در لابه‌لای واژگان پرطنین فردوسی، هم قدرت بازوی پهلوانان و هم ضعف‌های عمیق انسانی روایت می‌شود، در میان صدها داستان این کتاب، روایت رستم و سهراب بیش از هر حکایتی جان‌ها را لرزانده است، قصه‌ای که آغازش با شبی رازآلود و پایانش با مرگی سوگوارانه است، ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که رستم، پهلوان نامدار ایران، در پی شکار به سرزمین سمنگان می‌رسد، سرنوشتی پنهان، او را به دیدار با تهمینه، دختر شاه آن دیار، می‌کشاند. دیداری که به وصالی کوتاه اما سرنوشت‌ساز می‌انجامد. از این پیوند کودکی به دنیا می‌آید؛ سهراب، جوانی که قد و قامتش به سرو و نیروی بازویش به کوه می‌ماند. اما این کودک، بی‌آنکه پدر را بشناسد، در توران پرورش پیدا می‌کند و دشمنی دیرینه ایران و توران، آینده او را به کام خون می‌برد.

سال‌ها می‌گذرد و تقدیر، پدر و پسر را در میدانی پهناور روبه‌روی هم می‌نشاند. سهراب، جوانی با شجاعت بی‌مانند، سپاه ایران را به لرزه می‌اندازد. هیچ‌کس یارای ایستادن در برابر او را ندارد، جز رستم، همان پدری که بی‌خبر از پیوند خون، اکنون به نبرد فرزند خویش برخاسته است.

نبردی درمی‌گیرد که فردوسی آن را با چنان جزئیات شاعرانه‌ای تصویر می‌کند که گویی هر واژه‌اش تصویری زنده می‌آفریند:

صدای سم اسبان در هم می‌پیچد، خاک میدان به آسمان برمی‌خیزد، تیغ‌ها بر هم می‌نشینند و دو پهلوان چون دو کوه بر هم می‌کوبند. بارها دست تقدیر میدان را می‌گرداند؛ گاه سهراب بر زمین می‌زند و گاه رستم از مرگ می‌رهَد.

سرانجام، با نیرنگی تلخ، رستم خنجر در پهلوی سهراب می‌نشاند. لحظه‌ای که نه‌تنها پایان یک نبرد، که آغاز تراژدی جاودانه شاهنامه است، سهراب بر خاک می‌افتد و در واپسین دم حیات، لب به سخن می‌گشاید و از مادر و زادگاه خویش حکایت می‌کند، ناگاه نقاب از راز تقدیر برمی‌افتد. نام «تهمینه» و یاد شبی که رستمی خسته از شکار به سمنگان درآویخت، همچون پتکی بر جان پهلوان فرود می‌آید. رستم که تا همین دم، پیروزمند میدان بود، یکباره در برابر حقیقتی سهمگین فرو می‌شکند.

فردوسی این لحظه را چنین به تصویر می‌کشد:

چو بشنید رستم سخن‌های اوی

سرش پر ز گردان و تن پر ز موی

بپرسید زو نام و از گاه و جای

ز بُرز و ز بالای و از رزم‌آرای

بدو گفت سهراب کای نامدار

بمان تا بگویم تو را روزگار

...

بدو گفت مادر که رستم تویی

که بُد با سپهبد به سمنگان شویی

این بیت‌ها، پرده‌ی شومی را بر می‌دارد؛ رستم درمی‌یابد آن جوان پرغرور و دلاوری که با دستان خویش به خاک افکند، پاره‌ی تن او است. رنگ از رخسارش می‌پرد، دلش در تلاطم پشیمانی و اندوه می‌لرزد و پهلوان سترگ ایران‌زمین در برابر سرنوشت به ناتوانی کودکانه بدل می‌شود. او دیگر نه رستمِ شمشیر و زور بازو که پدری مویه‌گر در آستانه ضجه بر فرزندی از دست‌رفته است. فریادی از دل او برمی‌خیزد؛ فریادی که پژواکش هنوز در گوش اسطوره‌ها مانده است، پدری در برابر پیکر پسر و پسری که پیش از شکفتن، پرپر می‌شود.

این تراژدی بیش از هزار سال است که همچون آیینه‌ای در برابر جان ایرانیان ایستاده است، منتقدان می‌گویند، سهراب نماد نسل جوان و آینده است که در جدال با گذشته قربانی می‌شود و رستم تصویری از قدرتی است که در بی‌خبری خویش گرفتار است، شاهنامه در این روایت، بیش از یک حماسه جنگی، کتابی اخلاقی و فلسفی می‌شود؛ کتابی که درباره نادانی، تقدیر و بهای سنگین حقیقت است.

این داستان در طول تاریخ، بارها دستمایه هنرمندان قرار گرفته است. از مینیاتورهای ظریف مکتب تبریز که صحنه خونین را به تصویر کشیده‌اند تا پرده‌خوانی‌ها و تعزیه‌هایی که با سوگ و نوای موسیقی، اشک بر چشم تماشاگران نشانده‌اند. حتی امروز نیز کارگردانان تئاتر و سینما به سراغ این تراژدی می‌روند، چراکه حقیقت انسانی آن همیشگی و جهان‌شمول است.

کارشناسان ادبی بر این باورند که «رستم و سهراب» در کنار تراژدی‌های یونانی، یکی از بزرگ‌ترین روایت‌های تراژیک تاریخ ادبیات است، چراکه همچون آثار سوفوکل یا شکسپیر، ریشه در ناآگاهی و سرنوشت دارد؛ نیروهایی که همواره انسان را درهم شکسته‌اند.

قصه رستم و سهراب نه‌تنها حکایتی از گذشته که آینه‌ای برای امروز ما است. این داستان به ما یادآوری می‌کند که بی‌خبری و ناآگاهی می‌تواند خون را بر زمین بریزد و عشق را به مرگ بدل کند. شاهنامه فردوسی با چنین روایت‌هایی است که همچنان زنده است و در جان ایرانیان می‌تپد، چراکه حقیقت هرگز نمی‌میرد.

پیشنهادی باخبر