حماسه‌ای از عشق و ایثار در دل طوفان جنگ

حمید باکری در کنار برادر قلب تپنده لشکر بود و هر قدمی که برمی‌داشت، گویی زمین زیر پایش به احترامش می‌لرزید؛ صدای فرمان‌هایش، با آن صلابت و اطمینان، در میان غرش توپ‌ها و انفجار خمپاره‌ها طنین انداخته بود و رزمندگان، با دیدن او گویی نیرویی تازه می‌گرفتند.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، در یکی از سردترین روزهای زمستان سال ۱۳۶۲، در دشت‌های گسترده و بی‌پناه جنوب ایران، عملیات خیبر در جریان بود؛ آسمان خاکستری و سنگین، گویی غمگین از نبردی که زیر پای رزمندگان جریان داشت، بر فراز سرشان سایه افکنده بود.

زمین، سرد و سخت، زیر پای سربازان می‌لرزید، اما قلب‌هایشان گرم از عشق به میهن و ایمان به آرمان‌هایشان بود؛ در میان این صحنه، حمید باکری، جانشین فرمانده جوان لشکر ۳۱ عاشورا، با چهره‌ای آرام و نگاهی پر از عزم و اراده، پیشاپیش نیروهایش حرکت می‌کرد؛ او، با آن قامت بلند و چهره مصمم، همچون کوهی استوار در برابر طوفان‌ها ایستاده بود.

حمید باکری در کنار برادر قلب تپنده لشکر بود و هر قدمی که برمی‌داشت، گویی زمین زیر پایش به احترامش می‌لرزید؛ صدای فرمان‌هایش، با آن صلابت و اطمینان، در میان غرش توپ‌ها و انفجار خمپاره‌ها طنین انداخته بود. رزمندگان با دیدن او، گویی نیرویی تازه می‌گرفتند؛ نیرویی که از ایمان و عشق به دفاع از خاک سرچشمه می‌گرفت؛ او با وجود خطرات فراوان، همیشه در خط مقدم حاضر بود و با شجاعتی کم‌نظیر، دشمن را به عقب می‌راند. چهره‌اش آرام بود، اما در عمق نگاهش، آتش جهاد و مقاومت شعله می‌کشید.

در جریان عملیات خیبر وقتی که دشمن عزم خود را جزم کرده بود تا با پاتک سنگین و با کمک تانک‌ها و زره‌پوش‌های خود از دشت شمال منطقه «نشوه»، نیروهای خود را از پل جزیره جنوبی عبور دهد و جزیره را به تصرف خود درآورد، شهید مهدی باکری برای ناکام گذاشتن دشمن، حمید را به این منطقه اعزام کرد تا فرماندهی رزمندگان لشکر عاشورا برای دفع پاتک وسیع دشمن را برعهده بگیرد و دشمن را از تصرف جزیره ناامید سازد و او در عملیات خیبر در معیت گردان‌های خط‌شکن لشکر، با نبردی برق‌آسا، خط دشمن را در جزیره مجنون جنوبی شکست و در کوتاه‌ترین زمان ممکن، پل شحیطاط، تنها راه ارتباط زمینی دشمن با جزایر را به تصرف درآورد.

ارتش بعثی وقتی مطمئن شد که عقبه پشتیبانی ایران ضعیف است، همه توان آتشباری‌اش را روی «طلائیه» گذاشت؛ روز اول پاتک عراقی‌ها شکست می‌خورد، اما روز دوم، فشار سختی به حمید و پل «شحیطاط» می‌آورند تا پل را از حمید بگیرند. چند بار پل را از حمید می‌گیرند، اما او آن را پس می‌گیرد. روز سوم و چهارم، عراق به‌قدری روی جزایر آتش می‌ریزد و فشار در جزیره زیاد می‌شود که فرماندهان محور طلائیه هم به جزیره جنوبی فرستاده می‌شوند.

صبح روز بعد خبر می‌رسد که عراقی‌ها پل را گرفته‌اند و به‌طرف جزیره می‌آیند؛ مهدی باکری یکی از فرماندهان خود به نام مرتضی یاغچیان را می‌فرستد که به حمید کمک کند، اما بازهم مشکل او حل نمی‌شود. حمید مرتب وضعیتش را گزارش می‌کرد و درخواست نیرو و خمپاره می‌کرد، اما مهمات نبود. مسیرهای پشتیبانی هم به‌شدت بمباران می‌شد؛ در آن وضعیت، شهید احمد کاظمی، فرمانده لشکر نجف اشرف، از مهدی باکری می‌خواهد که خود پیش حمید برود. مهدی قبول می‌کند و کاظمی پیش حمید می‌رود. آن‌ها مشغول بررسی اوضاع برای پیدا کردن راه‌حلی بودند که ناگهان خمپاره‌ای کنارشان به زمین می‌خورد؛ در آن لحظات ترکش‌های خمپاره‌ها در هوا می‌چرخیدند و زمین را می‌لرزاندند، اما حمید با شجاعتی کم‌نظیر، به پیشروی ادامه می‌داد. ناگهان، صدای انفجاری مهیب، فضا را شکافت. ترکشی بزرگ به سویش آمد و او، در اوج جوانی و شور جهاد، بر زمین افتاد. خونش، گرم و پرحرارت، بر خاکِ میهن جاری شد. چهره‌اش با آن آرامش همیشگی، حالا به آسمان دوخته شده بود؛ گویی به سوی معبودش پرواز می‌کرد.

صحنه شهادت حمید باکری، لحظه‌ای بود که زمان را برای لحظه‌ای متوقف کرد. رزمندگان با چشمانی اشک‌آلود، به فرمانده‌شان نگاه می‌کردند؛ فرمانده‌ای که تا آخرین لحظه، با عشق و ایمان جنگید و سرانجام، با افتخار، جام شهادت را نوشید. خاک پیکر پاکش را در آغوش گرفت.

در آنجا حاج احمد به یکی از نیروها می‌گوید برود جنازه حمید را به عقب بیاورد. مهدی می‌شنود و به شهید کاظمی می‌گوید نیازی نیست. کاظمی اصرار می‌کند و می‌گوید شاید که بعداً فرصت نشود، اما مهدی با عصبانیت می‌گوید که هر وقت جنازه سایرین را آوردیم، جنازه حمید را هم می‌آوریم.

پیشنهادی باخبر