احتمالا پس از خواندن این مطلب آدم دیگری خواهید شد

یکی از سخت‌ترین مراحل بزرگسالی، مشاهده پیر شدن والدین است. کم شدن توان جسمی، افزایش آسیب‌پذیری عاطفی و نیازشان به مراقبت، تجربه‌ای است که هرکسی روزی با آن روبرو می‌شود. موضوع فقط کاهش قدرت والدین نیست.

برترین‌ها: یکی از سخت‌ترین مراحل بزرگسالی، مشاهده پیر شدن والدین است. کم شدن توان جسمی، افزایش آسیب‌پذیری عاطفی و نیازشان به مراقبت، تجربه‌ای است که هرکسی روزی با آن روبرو می‌شود. موضوع فقط کاهش قدرت والدین نیست؛ بلکه هم‌زمان با چند واقعیت دیگر هم مواجه‌ایم. برای کودک، پدر و مادر همه‌چیزدان و همه‌فن‌حریف هستند. این تصویر قدرتمند شاید با گذر زمان کمی کمرنگ شود، اما هرگز از روان ما پاک نمی‌شود. وقتی آن پدر یا مادر قوی و محافظ، جای خود را به فردی ضعیف و نیازمند مراقبت می‌دهد، ما با شکنندگی خودمان روبرو می‌شویم؛ انگار پناهگاه دوران کودکی را از دست داده‌ایم. از سوی دیگر، وقتی والدینی که همیشه مراقب ما بودند حالا به مراقبت نیاز دارند، در ناخودآگاه ما حس بدهکاری و گناه فعال می‌شود. آنها مراقب ما بودند و حالا نوبت ماست. این تضاد می‌تواند فشار روحی زیادی ایجاد کند و حتی زخم‌های قدیمی را دوباره زنده کند.

nody-عکس-بابک-کریمی-در-جدایی-نادر-از-سیمین-1633490781

اما کاربران چطور با این تغییر کنار آمده‌اند؟ آنها درباره چند خط بالا که در صفحه اینستاگرامی "سارا سلطنت" منتشر شده بود، تجربیان و روایات خود را نوشته‌اند. شاید حرف‌هایشان چراغ راهی برای دیگری باشد. با مرور آن‌ها همراه ما باشید.

بهار نوشت: من پرستار پدر و مادرم هستم ازشون با نهایت احترام و عشق نگهداری میکنم مثه بچه ها هستن واقعا دیدن ناتوان بودنشون بسیار سخته اما پذیرفتم اینطوری راحت‌تر کنار اومدم با مشکلات و چالش ها

فهیمه معتقد است: و بدتر از شاهد پیر شدنشون بودن، اینه که شاهد بیماری و درد کشیدنشون باشیم و هیچ کاری از دستمون بر نیاد. متاسفانه من این تجربه تلخ رو داشتم و چون خودم پرستار بودم و دیگه کاری ازم ساخته نبود از عمق وجود این درد رو حس کردم و حتی هنوز هم بعد دو سال خاطرات اون دردها، برام درد آور هستن

پاپیون درباره فرزندان آخر نظری قابل تامل مطرح کرده:  من فکر میکنم بچه های آخر، یا بچه هایی که با والدین زندگی میکنن این احساسات را بیشتر درک میکنن

کامنت تلخ پریوش: هفده سال از مادرم که دچار آلزایمر بود با عشق پرستاری کردیم. من و خواهرم. و چقدر سخت بود. کشنده بود. سه سال قبل مادر رو از دست دادیم. خودم هم انگار با او مردم.

سوفیا هم از اقدام خود در این جهت نوشته: من بعد از ۲۰ سال پدر مادرم رو اوردم کنار خودم زندگی میکنن، سخته، چون من این ۲۰ سال پیرشدنشون رو ندیدم اصلا حس نمیکردم، اما الان مثل بچه‌م میمونن ازشون مراقبت میکنم، اموزش میدم، راهنمایی میکنم. کنارشم دارم به این باور میرسم که خودمم دیگه بچه و جوون نیستم و راحتتر پذیرای سنم هستم.

nody--1633090702

مریم هم درباره تک فرزندها نکته مهمی را نوشته: تک فرزندی و مهمتر تنها دختر خانواده بودن بسیار سخته برادرها یا نیستن یا بخشی از مسوولیت خودشون رو در قبال خانواده قبول نمیکنن و تماما روی دوش تنها دختر خانواده هست، حالا اون دختر شاغل هم باشه و مسولیت امورات زندگی خودش هم داشته باشه، به نظرتون چقدر می‌تونه سخت باشه

فاطمه که احساس تلخی داشته: من هرگز با این تغییر کنار نیومدم در رابطه با مادرم و از داخل روحن و جسمن خورد شدم با توجه به اینکه سالهای زیادی همراه خواهرا و برادرا در نهایت عشق و محبت ازش مراقبت کردیم ولی چون مادر من قهرمان زندگی من بود بعد از این روند پیری و زمینگیریش روح منو زخمی کرد. 

گیسو که حالا پرستار مادرش است: دقیقا دارم تجربش میکنم پرستار مادرم هستم و خودم در مرز میانسالی سعی میکنم با این شرایط جدید کنار بیام بااینکه شاغلم و بسیار گرفتار روزمرگی تمام تلاشمو میکنم.

نظر الهه که حالا یک مهاجر است: پذیرش این موضوع تو مهاجرت سختتره، جون ادم والدین رو حداکثر سالی یکبار میبینه و تغییرات بیشتر به چشم میاد. راه حل این روند فقط پذیرش واقعیته و البته تراپی.

آرزوی نسیم:  سه سال اخیر این موضوع خیلی ذهنمو درگیر کرده، هر موقع میبینمشون و این روند پیری و ناتوانی تو ذهنم میاد، به شدت قلبم فشرده میشه، کاش میشد جلوی این روند رو گرفت، کاش میشد پیر و ناتوان نشن.

روایت متفاوت پوپک: من رابطه ی خوبی بخصوص با مادرم نداشتم اختلاف سنیمون هم خیلی کم بود ولی بهرحال هیچ وقت اون رابطه مادرودختری بین ما شکل نگرفت وقتی فوت کرد بشدت از دستش خسمگین بودم! نه بخاطر خودم بخاطر اینکه بعداز جنگ و جنگ زده شدنمون انگار یکجایی عشق به زندگی رو رها کرد، خودشو رها کرد و همش فکر میکنم چرا تلاش نکرد از زندگیش از زنده بودن و از عمرش لذت ببره!

آشپزخانه-1

و در آخر کامنت اندیشه:  قدر این تجربه زیست تلخ و غیرقابل انکاره متاسفانه. منم چشیدم و چقدر اشک ریختم از دیدنش و زجر که کاری از دستم برنمیومد. همچنان بعد از ده سال از رفتنم پدرم هنوز دردش هست. فکر می‌کنم بشر امروز کاملا مستاصل هست در این حوزه و تنها کار پذیرش هست و هرکسی با توجه به تجربه زیستن خودش باید این مسیر رو پیدا کنه.

پیشنهادی باخبر