روایتی از عشق و ایمان در نخلستان مدینه؛ «حیدر» چهره‌ای تازه از مولای متقیان می‌نمایاند

رمان تاریخی «حیدر» به قلم آزاده اسکندری با نگاهی متفاوت به زندگی امیرالمؤمنین علی(ع) منتشر شده است. این اثر، با اتکا بر بیش از ۱۲۰ منبع معتبر، روایتی عاشقانه و مستند از سال‌های زندگی مشترک امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) ارائه می‌دهد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، در هیاهوی تاریخ، آن‌جا که میان صدای شمشیرها و ناله زمین از ستم، گاهی صدایی آرام اما عمیق شنیده می‌شود؛ صدای مردی به گوش می‌رسد که قدرت را نه در سلطنت، که در سجده می‌جست. مردی که نخل‌ها شاهد عرق جبینش بودند و فرشتگان شاهد زمزمه‌های شبانه‌اش. او را با نام «علی» می‌شناسیم؛ اما «حیدر» نامی دیگر این مرد خداست که دشمنانش با شنیدن آن به لرزه می‌افتادند.

کتاب «حیدر» داستانی است که ما را به سفریمی‌برد، سفری از میان خاک نخلستان‌های مدینه تا اشک‌های بی‌صدای خانه‌ای که چراغش یک باره خاموش شد.

کتاب حیدر، روایتی است از عشق و ایمان، از مردی که در اوج قدرت، ساده‌ترین جامه را به تن می‌کرد و در عمیق‌ترین رنج‌ها، جز رضای خدا نمی‌خواست.

آزاده اسکندری در این رمان، چهره‌ای انسانی و ملموس از امیرالمؤمنین (ع) به تصویر کشیده است؛ روایتی که نه از منبر بلکه از عمق جان حیدر برخاسته است.

اگر می‌خواهید امام را نه فقط در خطبه‌ها، بلکه در خلوت‌هایش، در عشقش به فاطمه، در خستگی و صبرش ببینید، این کتاب، راهی است به قلب علی.

کتاب حیدر نوشته آزاده اسکندری است. این کتاب به تصویر تازه‌ای از زندگی امام علی (ع) می‌پردازد. کتاب حیدر رمانی تاریخی و جذاب است که با استناد به منابع قابل اطمینان نوشته شده است.

حیدر با روایتی خطی، جذاب و به هم پیچیده از ۹ سال زندگی امام علی (ع) با حضرت صدیقه طاهره فاطمه سلام الله علی‌ها مواجهیم. روایتی که راوی‌اش حیدر (ع) است. از زبان اما علی (ع) داستان را می‌خوانیم که از سال دوم تا یازدهم هجری چه گذشته است. از روزهای نزدیک به ازدواج حضرت امیر (ع) تا روزهای بعد از شهادت حضرت «زهرا (س)».هر آنچه از زندگی مشترک، نبردها و روزگار به‌طرزی پراکنده در منابع شیعه و سنی ثبت شده است، از دید نویسنده دور نمانده و در تلاشی هوشمندانه با اتکا و ارجاع بر بیش از ۱۲۰ منبع متقن، تصویری روشن و یک‌پارچه از زندگی مولی‌الموحدین در رمان حیدر گردآوری کرده است.

در بخشی از این کتاب حیدر آمده است:

از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه، خانم خانه‌ام باشد و من سایه سرش. همیشه حتی در سخت‌ترین دقایق جنگ هم با ترس بیگانه بودم؛ اما آن روزها چه‌چیزی جسارت را در من ذوب کرده بود، نمی‌دانم؟ هرچه با خودم کلنجار می‌رفتم، نمی‌توانستم پا پیش بگذارم. باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمی‌خواهی ازدواج کنی؟» از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برائت بگیرم. سکوت کردم. نمی‌خواستم فاطمه را از دست بدهم.

فاطمه به سن ازدواج رسیده بود. خواستگارهایش مال‌ومنال داشتند و اسم‌ورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید، همچنین عمر و عبدالرحمن‌بن‌عوف. وضع مالی عبدالرحمن و عثمان‌بن‌عفان، نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه می‌گفتند: پیامبر فاطمه را به یکی از آن دو می‌دهند.

من در مقایسه با آن‌ها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار می‌کردم تا دستم جلوی انصار دراز نباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستان‌ها آب می‌بردم، دست‌هایم تاول می‌زد و پینه می‌بست؛ اما می‌ارزید.

زیر لباس‌های ارزان‌قیمتم که اغلب پشمی، پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن می‌کردم و در آن گرما بیل می‌زدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم.

از لابه‌لای نخل‌ها، زیر نور خورشید، آب‌ها آرام و رام حرکت می‌کردند. کفش‌هایم از لیف خرما بود، درمی‌آوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راه‌رفتن توی آن آب‌وگِل لذت می‌بردم و زیرِلب قرآن می‌خواندم. گاهی هم خورشید مصاحبم می‌شد.

با نخلستان مأنوس بودم. گاهی همان جا سر زمین، غذا می‌خوردم. خوراکم نان سبوس‌دار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشت‌خواری نبودم. معتقدم نباید معده را قبرستان کرد. سرکه یا نمک، خورشت‌هایی بودند که اغلب با نان می‌خوردم. هیچ‌وقت دو خورشت را باهم نمی‌خوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد، و الّا کار به‌جایی می‌رسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب می‌کند. برای تنوع، گاه گیاهان دارویی را هم به سفره‌ام اضافه می‌کردم. بعضی وقت‌ها شیر شتر و خرمای عجوه می‌خوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم می‌گذاشت. هیچ‌وقت یک دل سیر غذا نخوردم، بیشتر پول روزمزدی که در می‌آوردم را به نیازمندها می‌بخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ می‌بستم.

لباس‌هایم اگر پاره می‌شد، با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصله‌شان می‌زدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم.

با همه این‌ها، مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها دارایی‌ام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود.

پیشنهادی باخبر