آمریکا و افغانستان: فراموشی پرهزینه درسها
آمریکا در افغانستان نه بهخاطر شکست در ملتسازی، بلکه بهخاطر ناتوانی در درک واقعیتها شکست خورد.
با گذشت حدود چهار سال از خروج پرهیاهو و پرانتقاد آمریکا از افغانستان، بهنظر میرسد حافظه سیاسی ایالات متحده از آن جنگ فرسایشی بیستساله به سرعت در حال پاک شدن است. آنچه به جای تحلیلهای ژرف و درسآموزیهای راهبردی باقی مانده، چیزی نیست جز کلیشههایی تکراری و بیمایه که سیاستمداران آمریکایی آنها را به جای تحلیلهای دقیق ارائه میدهند: «دموکراسی صادر نکنیم»، «ارتش به سبک خودمان نسازیم»، «ملتسازی نکنیم». اما این شعارها بیشتر از آنکه راهگشا باشند، انحرافیاند و اگر جدی گرفته شوند، میتوانند خطاهای فاجعهباری را در سیاستهای آتی آمریکا تکرار کنند.
دموکراسی: ضرورت بود، نه آرمانگرایی
بر خلاف باور عمومی، هدف اصلی مداخلات آمریکا در افغانستان ترویج دموکراسی نبود. چه در دوران بوش، چه اوباما و حتی ترامپ، اولویت اصلی این بود که آمریکا چگونه میتواند از افغانستان خارج شود، بدون آنکه این کشور مجدداً به پناهگاهی برای تروریسم بینالمللی بدل شود. در این مسیر، ساختار دموکراتیک برای انتقال مسالمتآمیز قدرت، یک ضرورت عملی بود نه بلندپروازی ایدئولوژیک.
با این حال، پروژه دموکراسیسازی افغانستان با موانع متعدد روبهرو شد: زمان اندک، سیستم انتخاباتی ناکارآمد و برگزاری انتخابات در سایه ناامنی. اما نکته کلیدی اینجاست که آلترناتیو عملی مؤثری در آن زمان وجود نداشت. اگر آمریکا به جای دموکراسی به سمت یک مدل دیگر حکمرانی میرفت، چه گزینهای در اختیار داشت؟ هیچ.
ارتشِ شکستخورده: کپی ناقص از ارتش آمریکا
یکی دیگر از «درسهای کلیشهای» آن است که آمریکا نباید ارتش کشورهایی مانند افغانستان را به سبک و سیاق خود بسازد. اما منتقدان کمتر به این موضوع توجه میکنند که اساساً آموزش ارتشی در کشوری با سطح سواد پایین، وابستگی بالا به فناوری و ضعف زیرساختی، نیازمند دکترین آموزشی خاص خود است. آمریکا فاقد چنین دکترینی بود. ارتشی که در افغانستان ساخته شد، بهشدت وابسته به کمکهای خارجی، فناوری دیجیتال و پیمانکاران غربی بود؛ همان عناصری که با خروج آمریکا ناپدید شدند.
در نبود ارتشی بومی، ضدشورش موفق ممکن نبود و در نبود دکترین جایگزین، شکست محتوم بود. اما آیا از این شکست باید نتیجه گرفت که هرگز نباید ارتشسازی کرد؟ یا اینکه باید برای شرایط خاص کشورهای دیگر، دکترین آموزشی متفاوتی تدوین کرد؟
دولتسازی، نه ملتسازی
یکی از بدفهمیهای رایج در سیاستگذاریهای آمریکا تمایز نگذاشتن میان «دولتسازی» (state-building) و «ملتسازی» (nation-building) است. افغانستان از سال ۱۷۴۷ به عنوان یک دولت تعریفشده وجود داشته، اما آمریکا بعد از سقوط طالبان در ۲۰۰۱ از تقویت نهادهای دولتی خودداری کرد. دولت بوش، بهویژه دونالد رامسفلد، درسی نادرست از مداخلات در بالکان گرفته بودند: «ملتسازی اشتباه است». نتیجه این درک غلط، از دست رفتن فرصت طلایی اولیه برای نهادسازی بود.
سه سال پس از سرنگونی طالبان، تازه کمکهای توسعهای آغاز شد. این در حالی بود که فرصت کمنظیری برای بازسازی افغانستان وجود داشت. بعدها نیز در دوران اوباما، درحالیکه استراتژی رسمی «عدم ملتسازی» بود، سیاستهای اتخاذشده دقیقاً به افزایش بودجه توسعه، استقرار تیمهای بازسازی و گسیل مشاوران غیرنظامی منجر شد؛ نوعی دولتسازی غیررسمی در پوشش انکار!
نهاد یادگیرنده: حلقه مفقوده واشینگتن
یکی از عمیقترین معضلات سیاستگذاری آمریکا، ناتوانی در ساخت سازمانی است که بتواند از تجارب میدانی درس بگیرد. نیرویهای آمریکایی و دیپلماتها در افغانستان بهطور متوسط هر سال تعویض میشدند. ژنرالها، سفرا، مشاوران و حتی نیروهای اجرایی هیچگاه فرصت نمییافتند تجربهای انباشته کنند. در چنین فضایی، نه سیاستگذاران درک درستی از بستر محلی دارند و نه مقامات افغان امیدی به ثبات رویکرد آمریکاییها.
یادداشت معروف «کارل آیکنبری» سفیر وقت آمریکا در افغانستان نیز مؤید همین واقعیت است: مشکل اصلی نبود شریک قابلاعتماد محلی بود. اما چالش دیگر، بیثباتی در ساختار خود واشینگتن بود که هر سال از نو شروع میکرد.
جدول زمانی سیاسی، نه واقعگرایانه
یکی دیگر از خطاهای استراتژیک آمریکا، تعیین ضربالاجلهایی بر مبنای نیازهای سیاسی داخلی بود، نه واقعیتهای میدانی. تغییرات اجتماعی، مبارزه با فساد، نهادسازی و دموکراتیزهکردن یک کشور بحرانزده نیاز به دههها زمان دارد. نمونههایی مانند کرهجنوبی و تایوان نشان میدهند چنین تغییراتی ممکن است، اما در بلندمدت.
سیاستمداران آمریکایی، اما در هر انتخابات نیاز داشتند دستاوردی ملموس و فوری ارائه دهند. نتیجه آن شد که به قول جانپل ون در ویتنام: «ما ۲۰ سال تجربه در افغانستان نداشتیم، بلکه یک سال تجربه را ۲۰ بار تکرار کردیم.»
رهبری محلی: پیششرط موفقیت
نبود رهبران محلی کارآمد در افغانستان – مشابه آنچه در عراق و ویتنام نیز رخ داد – سبب شد که آمریکا ناگزیر شود خود دست به سیاستگذاری بزند یا رهبران را تغییر دهد؛ هر دو رویکرد هم ناکام ماندند. در غیاب شریک بومی قابلاعتماد، حتی بهترین استراتژیها نیز روی زمین میمانند. بارها شاهد بودیم که با مرگ یا برکناری یک مقام محلی، تمام برنامهریزیها به نقطه صفر بازمیگشت.
آمریکا در افغانستان شکست خورد؛ اما نه بهدلیل تلاش برای دموکراسی یا دولتسازی، بلکه بهدلیل فهم سطحی، سیاستزدگی، و ناتوانی در شناخت پیچیدگیهای فرهنگی و سیاسی افغانستان. اگر واشینگتن میخواهد از تجربههای گذشته بیاموزد، باید از کلیشهها فراتر رود و بپذیرد که برخی بحرانها با الگوهای ساده و جدول زمانی انتخاباتی حل نمیشوند. آینده سیاست خارجی آمریکا در گروی عبور از حافظه کوتاهمدت و ساخت نهادهایی با ظرفیت یادگیری و تطابق است.
منبع: نشنال اینترست
پیشنهادی باخبر
تبلیغات